برخی خستگی ها و دلتنگی ها هست که فقط باید در سفره ی درد دل با آن ها باز کرد.
باید بغض هایی را که یکسال است قورت داده ای ،این روزهای آخر سالی برداری و ببری سر سفره ی راهیان
بروی و در سنگرهای هزار ستاره ی شلمچه و طلاییه بنشینی
چفیه ات را درآب های اروند خیس کنی،زمین و دل نگرانی های زمینی ات را کنار بگذاری و فرو روی در عشق...
پ.ن
1. نه تنها حالم بد نیست، بلکه از برکت تنفس در هوایتان به وسعت آسمان آرامم
2.خدا خیرت دهد حاج حسین یکتا که هوای سفرمان را آسمانی تر کردی
باشد که این بار مصداق حول حالنا را درک کرده باشیم
3.میخوام به واسطه ی قولی که به یه سری دوستان دادم فایل صوتی سخنان حاج حسین یکتا رو بذارم اینجا اما هم حجمش خیلی زیاده و هم نیاز به ویرایش داره کسی میتونه کمک و راهنمایی کنه عایا؟!
کامنت خصوصی پلیز
گفتم:
آدم را به جایی میرسانند که گاهی حتی می ترسد از اجرای چیزی که یقین دارد خدا به آن راضی است.
به نقطه ای میرسد که حس می کنید درحرفهایی که میزند چقدر تنهاست
نه تنها برای اجرای حرف خدا،بلکه حتی برای بیان اعتقاداتش هم
چه زخم زبان ها که متحمل نمیشود... چه برچسب ها که نمیخورد...
گفت:
خوب فکر کن
اما در همان حال، هنوز هم
در دلت قند آب میشود وقتی این زخم خوردن به خاطر اجرای حرف پروردگارت را تحمل میکنی.
نه؟!
این بار از ته ته قلبم لبخند زدم و رفتم
ندا می آید آی قایقران:
شاید هزار و یک "او"اطرافت وجود داشته باشند که همه شان دوستت دارند،دوستشان داری اما...
بین همه ی "او"ها، فقط یک ضمیر است که میشود برای خودش، برای همه چیزش، دوستش داشت.
تو خدای منی
وای از روزی که بفهمی تصورت از دیگران نه به اندازه ی خودشان
بلکه به اندازه ی سایه هایشان بوده است.
آن وقت همین که بهشان نزدیک تر میشوی تازه میفهمی که واعجبا!
چه تصمیمات غلطی را بر اساس این فرض غلط گرفته ای
خدا از تو می پرسد چند ساله ای و تو می گویی بیست سال.
آنوقت خدا دست تو را می گیرد و با خود میبرد و به تو می گوید اینجا لبنان است خوب نگاه کن.
آنوقت تو و خدا کناری می نشینید و نگاه می کنید.
خدا به تو می گوید: به آن جوان سفید پوش که داخل آن پاترول نشسته نگاه کن
و تو تمام حواست را جمع می کنی که خوب ببینی.
هر دو نگاه می کنید؛جوان با ماشین به داخل ساختمانی می رود که رویش یک علامت ستاره حک شده
و چند ثانیه بعد تنها دود سیاهی در آسمان باقی می ماند
از خدا می پرسی آن جوان چند ساله بود و خدا با لبخند به تو می گوید فقط بیست سال......
دوباره از تو می پرسد راستی گفتی چند ساله ای؟
تو این بار کمی یواش تر از قبل می گویی بیست سال.
بعد دوباره دست تو را می گیرد و به جایی دیگر می برد، به فرانسه.
دختری را می بینی که 2 سالی است دیگر دانشگاه نمی رود.
از خدا می پرسی چرا او دیگر نمی تواند به دانشگاه برود؟
و خدا با غرور می گوید او را به خاطر حجاب و دینش به دانشگاه راه نمی دهند.
این بار گونه های تو از خجالت سرخ می شود و تو کمی روسری ات را جلوتر می کشی
و از دست موهایت که دائم بیرون می آید عصبانی میشوی
از خدا می پرسی او چند سال دارد و خدا می گوید فقط بیست سال....
دوباره خدا دست هایت را می گیرد و به تو می گوید گفتی بیست سال ای نه؟
و تو می گویی فکر کنم بله.
دوباره با خدا همسفر می شوی
این بار در خانه ای نه چندان بزرگ جمع کوچکی به زبان آمریکایی چیزی می خوانند
و تو از خدا می پرسی اینجا؟
و او به تو می گوید الان شب جمعه است اینان جوانان ایالت لس آنجلس اند که دعای کمیل برگزار می کنند
و تو می پرسی چه کسی کمیل می خواند؟
و خدا به تو می گوید آن جوان که گوشه چپ اتاق نشسته نگاه کن او یک جوان بیست ساله آمریکایی است....
چند دقیقه بعد دوباره خدا می پرسد ببخشید شما گفتید چند ساله اید؟
و اینبار تو هیچ نمی گویی.
آخر خدا به تو یک جوان که با امام زمانش حرف می زند را نیز نشان می دهد او هم بیست سال بود.
خدا تو را به مزار شهدا می برد و تو آنجا هزاران بیست ساله می بینی و ....
آخرین بار خدا از تو می پرسد چند ساله ای؟
آرام می گویی: می خواهم بیست ساله باشم
*برگرفته از آثار آیات القرمزی شاعر 20 ساله بحرینی که بخاطر اشعارش مدت ها در زندان بود
شب است
نشسته ام پشت پنجره و خیره مانده ام به این همه برف
ثانیه ها بی قرارم کرده اند.
نامت را در سکوت فریاد میکشم
احبنی احد اغنم ذلک من قلبه الا قبلته لنفسی و احببته حباً لا یتقدمه احد من خلقی
محبتی به تو نشان مـﻰدهم، چنان نوازشت خواهم کرد، و آرامشی خواهم بخشید و رسیدگی به تو خواهم کرد که اگر در تمام دنیا بگردی، جمیع خلایق من نمـﻰتوانند ذرﻩای از این محبت نسبت به تو داشته باشند!
لبریز میشوم از یادت
غوغا میشود میان دلم
دلم چنان دریای طوفان زده ایست که تو را صدا میزند
و قلبم مثل قایقی شکسته با نام تو بالا و پایین میرود
در توانم نمیگنجد که حتی بتوانم قایقران قایقم باشم
زیرا به نمیدانم هایم،به تردید ها و دودلی هایم ایمان دارم
در طوفان ها دستگیرم باش
پ.ن: دلتنگ شب برفی زیارت،دلتنگ نسیم جان بخش حرم
گزیده ای کوتاه از سخنان استاد طاهرزاده،به بهانه ی مرور جایگاه انقلاب پر شور و شعورمان.
باشد که یادمان نرود اینجا که ایستاده ایم کجاست.
هنوز زمینهی فهم این موضوع فراهم نشده است تا معلوم شود شهدا چگونه جایگاه تاریخی این انقلاب را فهمیدند و آنچنان متوجه ارزش آن شدند که به راحتی جان خود را فدای انقلاب کردند تا انقلاب پای بگیرد. شهدا دارای یک شعور فوق العاده بودند مثل خود انقلاب که یک لطف بزرگ الهی بود که یکمرتبه وارد تاریخ بشر شد و حالا همه در حالت شوک هستند که چه شد و چه دارد میشود. شهدا به عنوان یک شعور عظیم تاریخی یکمرتبه به صحنه آمدهاند و مدتها طول میکشد تا شناخته شوند. هنوز ما در دل حادثهایم، باید کمی از آن فاصله بگیریم تا بتوانیم آن را درست ارزیابی کنیم. این چراغ لامپاها که فتیله داشت و با نفت روشن میشد، اطرافش، در آن قسمتِ نزدیک به چراغ، تاریک بود، یک کمی که فاصله میگرفتید نورش به اطرافش میافتاد و میتوانستیم بنشینیم مشقهایمان را بنویسیم. ما هم باید کمی فاصله بگیریم تا تازه نور حضور تاریخی شهدا را احساس کنیم و این به گذشت زمان نیاز دارد، حتی بر سر قبورشان هم که میرویم نمیتوانیم با نور جانشان مرتبط شویم، گویا آن آمادگی که بتوانند ما را در درون خود راه دهند در ما نمیبینند
انقلاب اسلامی را چنین شهدایی شناختند و با آن ارتباط برقرار کردند و فداییاش شدند. آیا شما این را لطف بزرگ خدا نمیدانید که عاشق این انقلاب باشید و در کنار آن و با آن زندگی کنید؟!
اما از این کارها که بخواهیم با گروهی رقابت کنیم و آنها رقیب ما بشوند به شدّت حذر کنید، بالأخره انقلاب اصولی دارد و دارد جلو میرود و همهی ما هم باید در کنار آن باشیم و سعی کنیم اصول حفظ شود، و اگر گروههایی خواستند از اصول انقلاب عدول کنند با روشهای نرم که رهبری این چند ساله نشان دادند حذف میشوند. درگیریهای تند در درون انقلاب ما را به جناحبندی میکشاند و ضربه میخوریم، به این راحتیها نباید رفاقتمان را با گروهها و افرادی که در حفظ اصول انقلاب با ما مشترکاند، بههم بزنیم. آمریکا و اسرائیل رقیب ما هستند، درگیری با آنها عین آرامش و طمأنینه است. خدا میداند بنده آمریکا را به اندازهی پوست گردوی روی آب مستحکم نمیبینم، تازه منِ بیسواد اینطور میفهمم، آنهایی که اهل دل اند اعتنایی به آمریکا و امثال آن نمیکنند. در راستای انجام وظیفه، بدون آن که کوچکترین تزلزلی در طمأنینه آنها ایجاد شود با آن مقابله میکنند و همواره دست خدا را در شکستدادن آمریکا ملاحظه میکنند و بر ایمانشان اضافه میشود.
داشتم فکر میکردم در آستانه ی 35 امین سالگرد انقلاب شکوهمندمان از چه چیز باید گفت،ازکجا باید نوشت..؟
این هارا که خواندم دیدم حرف حق است،بر آمده از دل،این شد که حیفم آمد اینجا ننویسمش.
اگر خواستی اصل مطلب را از اینجا بخوان.
انفجار نور، آنقدر پدیده ی مشعشعی است که راحت نمیشود نگاهش کرد؛ مثل خورشید. علیالخصوص برای چشمی که مسلح نباشد.
در این میان عدهای هستند که نفی و انکارش نمیکنند، بلکه به حقانیت و ماندناش اذعان هم میکنند که "حفظ نظام از اوجب واجبات است". اما فقط اذعان میکنند.
هر کس که معتقد به این قاعده است که "حفظ نظام از اوجب واجبات است" طبیعتا میپذیرد که باید برای این حفاظت "اقدام" کرد. هر حفظی مراقبت دارد، رفع حاجت دارد، دفع آفت دارد... پای امور تمدنی عمر باید بگذاری تا ثمر دهد. نه که اجمالا در منتهاالیه قلبات یک حس خوشایندی نسبت به امری داشته باشی و دیگر خلاص.
نه آمدن ما در این زمان اتفاقی بوده و نه بودن ما در این زمین. نه اینکه در دوران نشو و نمای انقلاب زاده شده ایم بر پایه ی شانس بوده و نه اینکه پیام تغییر معادلات عالم را شنیده ایم.
هرچه تمدنیتر نگاه کنی و ملتفتتر به شرایط تاریخی باشی، بیشتر تایید میکنی که انقلاب، یک و فقط یک شاهراه انحصاری را پیش رویمان قرار داده است و آن شاهراه جز این نیست: "تلاش برای اثبات کارآمدی اسلام در اداره حکومت"
کسی که دنیا را از اهمّ امور زندگی خود قرار داده که کلاً به کنار، کسی که وجهه همت اش را رشد خودش قرار داده هم باز به کنار، حتی کسی که امروز خود را وقف اسلام هم کرده - مثلا طلبگی میکند و درس و بحث و محراب و منبر دارد یا خیریه ای زده و مدرسه و جهیزیه و شیرخوارگاه و درمانگاه میسازد- در حالی که غافل و فارغ از "اثبات کارآمدی اسلام در اداره حکومت" باشد، حق تنفس در جبههی حق را چنان که بایسته است ادا نکرده.
هر کس هر کجا هست؛ چه زمینههای تکنیکی و صنعتی، چه زمینه های زیستی و پزشکی، چه علوم انسانی و اجتماعی،چه علوم عقلی و چه علوم الهی، اگر شعاعی از فجر امام(ره) و انقلاب روزی اش شده، مکلف به این است که در اثبات "کارآمدی اسلام در ادارهی حکومت" توان صرف کند. دقت میخواهد که ببینیم این ماموریت، شامل همه حوزههای دانشی، بینشی و مهارتی می شود. و اگر هم بخواهیم ثبوتی -و نه اثباتی- بحث کنیم میبینیم آنقدر مسائل موجود، متنوع است و آنقدر حوزههای مسئولیت، متکثر است که اگر تمام مستعدیّن مملکت، وقتشان را وقف کنند و همّ و غمشان را صرف کنند تا باری بر زمین نمانده باشد، باز هم کم میآید.
میگفت: یکی از قسمت های بد زندگی این است که درک کنی خودت و توانایی هایت را قدر شعار ها و آرمان هایت بالانکشیده ای. درک کنی که توان روحی ات پابه پای شعار ها و در راه رسیدن به آرمان هایت قد نکشیده است.
روحت قدر ادعاهایت بزرگ نشده است
یعنی فقط حرف زده ای و عملت همپای آن همه حرف زدنت نبوده است و آنقدر خودت کوچک مانده ای و ادعایت بزرگ شده که عملت نمی تواند هم پای حرف هایت بیاید.
پ.ن: بعضی حرف ها آن چنان دقیق برجک ذهنت را نشانه میگیرند که خودت هم نمیفهی از کدام سمت منهدم شدی...از بس حق اند
مریض آمده اما شفا نمیخواهد
قسم به جان شما جز شما نمیخواهد
برای پیش تو بودن بهانهای کافیست
بهشت لطف کریمان بها نمیخواهد
دلیل ناله من یک نگاه محبوب است
وگرنه درد غلامان دوا نمیخواهد
فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم:
مگر که شاه خراسان گدا نمیخواهد؟
همین قدر که غباری بر آستان باشد
رواست حاجت عاشق، دعا نمیخواهد
تو آشنای خدایی، کدام رهگذری
در این جهان غریب، آشنا نمیخواهد؟
ببین به گوشهی صحنت پناه آوردم
مگر کبوتر آواره جا نمیخواهد؟
می آیم تا بار دیگر در هوایتان بال و پر بزنم
و نسیم جان بخش بارگاهتان را عمیق عمیق تنفس کنم
باشد که مرحمی باشد برای روزهای نفس گیر
یاد گرفته ام از آدم ها ناامید باشم
این طوری زندگی بهتر میگذره
به قول سهراب:
من اناری را میکنم دانه
زیر لب میگویم
کاش این مردم
دانه های دلشان مثل انار پیدا بود
کاش.....
وقتی فردا دو تا امتحان داشته باشی.
دقیقا نصف جزوه هات مونده باشه .
و در همین حال ویروس های سرماخوردگی در حال بالا رفتن از سر و کلت باشن
تنها روزنه ی امیدی که برات باقی میمونه آرزوی برفه...
برف این چنینی ام آرزوست....
اوصیکم به مطالعه ی کتاب"ردپای نور در خاطرات من"
کتابی که خودم هم همین دیشب به برکت مجالست و مصاحبت با دوستان کتابخوان،خواندمش!
کتابی زیبا و دلنشین و آموزنده،به نقل از شاگردان استاد علی صفایی حائری معروف به (عین.صاد)
در واقع بخشی از خاطرات و دیدگاه های ایشان است در مورد انتخاب همسر، ازدواج، اخلاق خانوادگی، عشق و ایمان، معرفت، راهکارهایی برای رشد و تکامل معنوی، عملکردهای سازنده انسان ها، ویژگی های مربی مطلوب، مسئولیت پذیری، مشورت، جبر و اختیار، دنیا و آخرت و برخی از توصیه های اخلاقی ایشان به شاگردان و علاقه مندان خویش
برای دانلود کتاب اینجا مراجعه کنید
روایتی از کتاب را در ادامه ی مطلب بخوانید
ادامه مطلب ...وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِکُمْ وَ فَازَ الْفَائِزُونَ بِوِلاَیَتِکُمْ بِکُمْ یُسْلَکُ إِلَی الرِّضْوَانِ
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد