قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

دخترانه!(قسمت اول)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

بعد سال ها دوباره یکدیگر را دیدیم

اصلن باورم نمیشد همان دختر شور و شنگ چند سال پیش باشد

خیلی عوض شده بود...

حرف که میزد،کلماتش تبدیل میشدند به بغض و اشک

و من فقط همین طور نگاهش میکردم

در اینگونه موارد تنها کاری که بلدم این است که گوش کنم

او حرف میزد و من گوش میدادم...

ناراحتم از این که دوستِ دوست داشتنی ام،با آن سن و سال و آن همه انرژی و استعداد باید امروز.....

اما...

موقع خداحافظی داشتم فکر میکردم چقدر مشابه این داستان این روزها زیاد شده است

چقدر زیاد از این و آن شنیده بودمش

کاش میشد یک بلند گوی جهانی در دست گرفت و فریاد زد :

آی آدم ها! خواهشا لطف کنید

تا معنای دوست داشتن را نفهمیده اید

تا تکلیفتان با خودتان مشخص نیست

از دوست داشتن حرف نزنید

انسان این واژه ی تَرَک خورده را باور می کند...

دست و پای قلبش را گم میکند

انسان است دیگر،از سر صداقت  زود باورمیکند، هیچ تقصیری هم ندارد

از کاه ِ خیال ِ تو کوه میسازد برای خودش

میشود ققنوسی

آن وقت تو میروی و او میماند و زندگی با روحی زخمی

با نگاهی که از آن پس همه را خاکستری و زشت و باورنکردنی تصور میکند.

هیچ فرقی ندارد ناخواسته و ندانسته باشد یا از روی گستاخی و بیمار دلی

اما اگر یک روزی، یک جایی آن چنان با صورت زمین خوردید که یارای بلند شدن برایتان نماند

تازه به عالم عمل و عکس العمل ایمان میاورید

نکنید این کار را

نکنید! 

 

تمـــــــــام!

باز هوای حرمم آرزوست

حضرت ارباب:

کـــاش میشد ز من ســوال کنی

دخترم کــربـــلا نمی خواهی...؟ 

 آقا جان

مگر غیر این است که دوری از هوای کربلایتان

نتیجه اش میشود سربه هوایی...؟!

و آیا رواست مارا که از همان عهد الست جیره خوار سفره ی کرم شما بوده ایم سربه هوا بخواهید؟

همه ی سر به هوایی های این روزها، از دوری شماست مولا

هوای بی هوایی هایمان را دارید؟

نشسته ام چو غباری به شوق اذن دخول

 دلنوشت: 

دلتنــــگی های من و شما . . .

 درد هایِ دلـــم . . .

 بمـــاند ارباب

خاطرتان را مکدر نمیکنم

حال دخترانتان چطور است؟   


شعر نوشت:

کار دلم به قرص و دوا و طبیب نیست
یک کربلا مرا ببری خــــوب می شوم!


من هــرچه دارم از کـرم دیــــده ی شماست
بی عشق تو،چوسنگ وخس وچوب میشوم!

گر کربلایی ام نکنـــی هم، نمی روم
یک عمر در فراق تو یعقوب می شوم!  


راه نشین نوشت:

آرزو یعنی

.

.

.

داشتن یه جفت پای خسته

10 کیلومتری کربلا

اربعین حسینی

ماه تاب

از فانتزی های زندگی این است که در شب های طولانی پاییزی که فرصت بیشتری داری

چراغ های اتاقت را خاموش کنی

پرده ی اتاق را کنار بکشی

گاهی حتی بی عقلی ات گل کند و در سوز سرما پنجره را هم باز کنی

و دراز بکشی روی تخت

بعد همین طور به ماه خیره شوی...به زیبایی و عظمت آسمان

 و با خودت فکر کنی که در گوشه و کنار دنیا چند نفر هم زمان باتو به ماه تنهای آسمان چشم دوخته اند

حال هر کدامشان چطور است؟خوشحالند یا ناراحت؟میخندند یا گریه میکنند؟ کجا هستند؟ به چه چیزی فکر میکنند؟

و بعد سعی کنی با آدم های خیالی ذهنت هم ذات پنداری کنی

با خنده هایشان بخندی

یا گریه هایشان بغض کنی

و گاهی هم شاید حس کنی آن ها دارند باتو هم ذات پنداری میکنند

و در همین حال آرام خوابت ببرد...

اصلن پاییز را دوست دارم برای همین چیزها 

برای شب های آرام و آرام بخشش

برای ساعت های برای خود زیستنش!  

پینوشت: الان یادم افتاد که یه شعری داشتیم تو ادبیات دبیرستان، تو مناظری خسرو و فرهاد که:

 بگفتا دوری از مه نیست در خور؟    بگفت آشفته از مه دور بهتر

بعد زیرش نوشته بود گذشتگان بر این باور بوده اند که  چون در ماه بنگری ، دیوانه شوی!

 اصلا یه لحظه نگران خودم شدم

شعر نوشت:  

حیران نشسته ماه به تنها نشستنم

وین قطره قطره اشک، به مژگان شکستنم

 دیوانگی نباشد اگر، شور عاشقی است

شب تا سحر نگاه به مهتاب بستنم

از این دریچه راه به سوی تو می برم

باشد اگر امید از چاه رستنم

پیوسته ام به مهر تو ای گل که بنگری

پیوند خویش از همه عالم گسستنم

                                           (فریدون مشیری)

 

البته اشتباه نشه ها،نه دیگه در این حد که فریدون خان میفرمایند

لا اقل دستی برایمان بده از دور ها تکان

 یک غروب بارانی پاییزی

پیامک آمد:

"امروز 32 سال شمسی و 33 سال قمری میگذرد از آن روز

و تقریبا هم زمان شده 11 آبان با 13 محرم 61 ، سال روز آسمانی شدن حسین عزیزم."

پیامک را که خواندی خودت هم نفهمیدی چطور شد که مسیرت را کج کردی به سمت گلستان شهدا

یک غروب پاییزی... شب تاسوعای حسینی

امشب هم هوا بارانی است

و 32 سال میگذرد از شب طوفانی عین خوش ...

32 سال گذشت  از همان شبی  که اصحاب آخر الزمانی امام، مردانه به آب زدند و رفتند  

تا کربلایی دیگر را این بار در جبهه های جنگ تحمیلی رقم بزنند.

فقط آمدم بگویم آسمانی شدنتان مبارک.

اشک های محرم امسالمان را هدیه میکنیم به روح بلندتان 

سلام ما را به مولایمان برسانید و در این شب ها برای حسینی شدن و حسینی زیستنمان دعا کنید.

پدر عشق و پسر

اهل خیام که فهمیدند علی اکبر،پروانه رفتن گرفته است.ناگهان در هم شکستند و فرو ریختند.کاش می بودی لیلا!اما...امانه...
چه خوب شد که نبودی لیلا!تو کجا زهره ی به میدان فرستادن پسر داشتی؟پسر...چه می گویم علی اکبر!انگار کن تمام جوانهای عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند.انگار کن تمامی سروهای عالم را به تمامی لاله های جهان پیوند زده باشند.انگار کن خدا دریک قامت,قیامت کرده باشد.چه خوب شد که نبودی لیلا در این لحظات جانسوز وداع


سکینه آمده بود و دستهایش را دور کمر برادر حلقه کرده بود.رقیه گرد کفشهای برادر را می سترد.عباس،عباس انگار قرآن پیدا کرده بود.علی را نوازش نمی کرد،ستایش می کرد.علی را نمی بوسید، می پرستید.جانش را سر دست گرفته بود و پروانه وار گرد او می گشت
من گفتم هم الان است که عباس بر علی اکبر سجده کند.چه دنیایی بود میان اینها


چه خوب شد که نبودی لیلا!کدام جان می توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟بگذار از زینب چیزی نگویم.یاد او تمام رگهای مرا به آتش می کشد
تو می خواستی کربلا باشی که چه کنی؟که برای علی اکبر مادری کنی؟که زبان بگیری؟گریبان چاک دهی؟که سینه بکوبی؟که صورت بخراشی؟که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟که قدمهایش را به اشک چشم بشویی؟...ببین لیلا!تو می خواستی چه کنی که زینب برای این دسته گل نکرد؟به اشک چشم تمامی مادران سوگند که تو هم اگر در کربلا بودی باز همه می گفتند، مادر این جوان زینب است.اما بگویم؟...بگذار بگویم لیلا!جانم فدای عظمت زینب.با گفتن این کلام اگر قرار است جانم آتش بگیرد،بگیرد
در کربلا می گفتند که آیا این دو نوجوان,این عون و محمد،این خواهرزاده های حسین،مادر ندارند؟چرا هیچ زنی مشایعتشان نمی کند؟چرا هیچ مادری صورت نمی خراشد؟چرا هیچ زنی زمین را با ناخنهایش نمی کند؟چرا هیچ زنی شیون و هلهله نمی کند؟خاک زمین را به آسمان نمی پاشد؟ 
چرا حسین تنها مشایعت کننده ی این دو نوجوان است!؟فقط همین قدر بگویم که زینب با علی اکبر کاری کرد که حسین پا به میان گذاشت و میان این دو آغوش مفارقت انداخت.پیش از این هرگاه زنان و دختران خیام بی تابی می کردند,امام،علی اکبر را به تسلی و آرامش می فرستاد، اما اکنون خود تسلی و آرامش بود که از میان می رفت.اکنون که را به تسلای که می فرستاد؟با دست و دل مجروح,کدام مرهم بر زخم می گذاشت؟


زینب و دیگر دختران و زنان حرم,مانع بودند برای به میدان رفتن علی.یکی کمر بندش را گرفته بود,یکی به ردایش آویخته بود، یکی دست در گردنش انداخته بود، یکی پاهایش را در بغل گرفته بود و او با اینهمه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه و دل,چگونه می توانست راهی میدان شود!؟
این بود که حسین،کار را با یک کلام یک سره کرد و آب پاکی را بر دستهای لرزان زینب و دیگران ریخت
-رهایش کنید عزیزانم!که او آمیخته با خدا شده است.به مقام فنا رسیده است و به امتزاج با پروردگار خویش درآمده است.از هم الان او را کشته ی عشق خدا ببینید.او را پرپر شده,به خون آغشته،زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید.

پینوشت:

.1بعضی حرف هارا باید مکررن شنید،بعضی کتاب ها را باید بارها خواند، پس که شنیدنی اند،پس که خواندنی اند

2.بعضی وبلاگ ها را باید رها کرد و کوچ کرد و رفت، بس که روی اعصاب نویسنده اش اسکیت بازی میکنند،بس که نویسنده را شکنچه ی روحی روانی میکنند؛این آخرین اخطار من بود خدمت بلاگ اسکای جان زبان نفهممان بعله!

به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست

گفت:

آنگاه که فضا را  غبار میگیرد و دید را کم میکند

آنگاه که تشخیص صحیح و غلط ،خوب و بد و فرع و اصل سخت میشود

تنها آنهایی مسیر را می فهمند،تصمیم درست میگیرند و به راهشان با قوت ادامه می دهند که

کوله بارشان پر باشد از نورافکن و قطب نما و شاقول...


حضرت ارباب؛ای کشتی نجات امت؛

این روزها که باز هوای عشق شما همه جا آکنده است،

یک عدد قایقران، این گوشه ی زمین

چشم هایش را میبندد و  آرزو میکند کاش در دلش هیچ جاذبه ای جز شما نباشد

کاش عقربه ی قبله نمای دلش را به سمت خودتان تنظیم کنید

کاش نگذارید در ناملایمات این دریا گم شود

کاش هوای پاروی شکسته و قایق زخمی اش را داشته باشید