قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

اندر حکایت روزگار دانشجویی

تجربه ی این چند ترم دانشجویی نشانم داده است که اصولا در دانشگاه بچه زرنگ بودن و نمره ی خوب گرفتن یک فرمول واحد دارد.ازاستثنا های معدود و انگشت شمارش که بگذریم فرمولی است در اکثر مواقع درست و قابل اعتماد.(ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش)

در دانشگاه کافی است همان دروسی که برایت مشخص کرده اند را بگیری، به همان اساتیدی که هستند اکتفا کنی، ازهمان کتاب‌هایی که معرفی میشود استفاده کنی، همان فصولی که استاد می‌گوید در امتحان می‌آید را بخوانی، همان مسائلی که مشابهش را حل کرده حل کنی، از همان روش‌هایی که برای حلش رفته پیروی کنی و هزاران همان دیگر...

این که آیا این درس فردای فراغت از تحصیل دردی از تو دوا خواهد کرد؟ محفوظات این روزهایت حتی در حیطه کاری مرتبط با رشته ات مفید فایده واقع خواهدشد؟ منشاء و تفکرات حاکم برکتاب با فرهنگ و عقاید تو سازگار است؟(مخصوصا در حوزه ی علوم انسانی) اصلا مهم نیست. درواقع اگر میخواهی نمره ی خوب بگیری و تو را دانشجوی موفق بخوانند، نباید خارج از این حیطه ی مشخص و از پیش طراحی شده عمل و حتی فکرکنی.

حکایت نمره و نمره بازی در دانشگاه بیشتر از هرچیز من را یاد مهدکودک و کارت های آفرین،صد آفرین آن دوران می اندازد،انگار طرح تشویقی است برای وادار کردن دانشجو به تبعیت ازآنچه که محکوم به اجرای آن است.

به نظر میرسد بیشتر از هرچیز این نمره است که محدوده ی فعالیت های دانشجو را در دانشگاه مشخص میکند و ناچارمان میکند به تقلید. چهار قدم که جلوتر بروی، اگر به مسئله و موضوعی خارج از چارچوب مصوب علاقه مندشوی، اگر به راستی بخواهی دانش رابجویی و نه بجوی، اگر بخواهی،به موضوعی که مورد علاقه ات است عشق بورزی،زندگی‌ات را به پای مسئله‌ای حل نشده یا دستگاهی که اختراع نشده بریزی! و ... خلاصه این که اگر بخواهی به واقع وقت و انرژی و توانت را صرف کاری مفید و مثمر ثمر کنی آن وقت است که دیگر نه از نمره ی دلخواهت خبری است و نه از دانشجوی به ظاهر موفق بودن!

عموما دانشجو بودن احساس خوبی را در انسان تداعی میکند، اما اگر واقعا بخواهیم و بگذارند که دانشجو باشیم.

 

من ماندم و حکایت خونین داغ تو

این اربعین نشد ولی یک روز میرسد  

ویزای کربلای مرا مهر میکند  

 

همین نزدیکی ها

دلت که میگیرد 

منت زمین و زمینیان را نکش 

همین نزدیکی ها 

هنوز هم 

راه آسمان باز است  

 

بــــــــــــرف

 صدای پای زمستان می آید... 

 

به ماه آسمون میگفت ببین بابای من کجاست

اصلا پدر که در خانه باشد دل آدم همه جوره قرص است 

خیالت از همه چیز راحت است  

اصلا انگار بیش از هر چیز 

 پدرها خلق شده اند برای روزهای دخترانه ی دختر هایشان.

این که با کوله باری از بغض و دلتنگی پناه ببری در آغوششان 

دست مهربانشان را برگیسوانت بکشند 

و تو بی آنکه حتی خودت هم فهمیده باشی،حالت خوب خوب خوب شود    

و مطمئنم تو هم همچون من هنوز نفهمیده ای چیست این معجزه ی پدرانه...  

.  

دختر باشی 

آن هم سه ساله 

پدرت وارث بهترین پدرانه ها باشد 

خسته باشی،مجروح،آزرده،دلتنگ 

در جستجوی آغوش امن پدر باشی 

پدرت را بیابی اما... 

امشب باز هم دلم هوای حرمتان را کرده 

به یاد روز های زیارت 

به یاد لحظه های دخترانه مان  

به یاد کربلایی که یقینا آن هم از یمن زیارت شما بود. 

گاه نوشت(4)

 

تنها کافی است زاویه ی نگاهمان را تغییر دهیم 

از خشک خشک...تا سبز سبز...

گاه نوشت (3)

از تک تکشان سوال خواهد شد 

کلیک های کرده 

و حتی کلیک های نکرده 

ذهن ها و دکمه های کیبورد را به غرض(و مرض) مکدر نکنیم 

همین!

گاه نوشت (2)

خوشم میاد همیشه در زندگی وقتی

ته ته قلبم امیدم به این و آن  است

آن چنان حالم را میگیری که ملتفت میشوم

الهی و ربی من لی غیرک

 

خدایا، تسلیم

میشود باز هم خودت هوایم را داشته باشی؟!

گاه نوشت(1)

ببین اگه بلد نیستی کسی رو دلداری بدی 

اقلا هی بش نگو من که بت گفته بودم 

ok؟  

رونوشت به خودم 

 

حریم شخصی...؟!

میگفت این که من چطور فکر میکنم،چطور رفتار میکنم و جهت گیری هام چه سمت و سویی دارد یک مسئله ی کاملا شخصی است،و او حق دخالت در حریم شخصی آدم ها را ندارد(بماند که در این او گفتنش  یک ضمیر مستتر تو هم خطاب به بنده وجود داشت!)

میخواستم بش بگویم: ببین حکایت ما آدم ها و دغدغه هایمان نسبت به جهت گیری ها و رفتار های اجتماعی یکدیگر، حکایت همان رزمنده ای است که وسط میدان، به همرزم اش میگوید: انگار شمشیرت را باید تیز کنی. و تو بگو چه حالی می شود اگر طرف در بیاید و بگوید: شمشیر من، مال شخصی من است و تیزکردنش هم کاری شخصی است ؛ در امور شخصی من دخالت نکن!خب او هم شاکی می شود که: شخصی باشد یا نباشد، اثرش را دارد بر کل جبهه می گذارد. کار مبارزه را برای تمام سرزمین سخت می کند. بی تفاوت بنشینم که هم خودت نفله شوی هم دیگران را زمینگیر کنی؟ آن هم به بهانه ی دخالت نکردن در حریم یکدیگر؟

میخواستم بش بگویم ما آدم ها از عالم ذر هم با هم توی یک تیم بودیم ولی نمیدانم چرا این روز ها  که بیش از پیش در معرض تهاجم و تهدید هستیم غافل و مغفول مانده ایم از یکدیگر

من باید به تو بگویم شمشیرت را تیز کن، تو هم مثلا باید بگویی اینجا نجنگ، برو آن جناح را پر کن. توصیه ی دو طرفه ای که رو به جلو است، خاضعانه ،خواهرانه، برادرانه، برای آدم های هم ولا ...

کلی حرف  داشتم که برایش بگویم اما نمیدانم چرا زبانم بندآمد،سکوت کردم و سکوت....  

  

پینوشت: 

خدا خیر دهد اویی را که حرف های یک روزش،پاسخ پرسش های امروزم بود!

شام غریبان

نوشته اند ظهر روز دهم که رسید امام سجاد(ع) خطاب به حضرت زینب(س) فرمودند:" به بچه ها بگویید از خیمه ها فرار کنند...!"

به اینجای مقنل که میرسی با خودت مرور میکنی،یعنی امام به کودکان دستور فرار میدهند....؟!

صبر کن قایقران، بگذار ساده تر برایت بگویم

دختر بچه های هاشمی تا آن روز آدم بد ندیده بودند

مرد بد دور و برشان نبود

آن ها حسین(ع) و عباس(ع) و علی اکبر(ع) را دیده بودند

قلب کوچکشان پربود از محبت و مهربانی آل الله

اصلا نمی دانستند سیلی یعنی چه

کتک نخورده بودند

کسی نازک تر از گل بهشان نگفته بود

تا همین دیشب که عمو عباس هنوز پاسبان خیمه ها بود کسی جرئت نمیکرد به خیمه ها چپ نگاه کند

این بچه ها وقتی ملعون ها بهشان حمله کردند فقط نگاه میکردند نمی دانستند باید فرار کنند... 

بغض نوشت:

ندایی از درونت فریاد میزند،آی قایقران، از این روست که میگویند کربلا را برای کرب و بلا دیده ها آفریده اند

و تو را که چنین غرق در لذات و خوشی های زندگی هستی کجا و کربلا کجا... 

 

پینوشت:

شرمنده ام که زنده ام از روضه هایتان...

فتح خون (2)

الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها     که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

عمر بن سعد ابی وقاص نخست مایل نبود که امر میان او و امام حسین(ع) به پیکار کشد... هر کسی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر ازانتخاب خواهد شد وعمر سعد را نیز ساعتی اینچنین فراخواهد رسید .

اما اکنون او می گریزد و دهر نیز در کمینش ، که او را به این لیله القدر بکشاند. عمربن سعد فرزند سعد ابی وقاص است ، فاتح قادسیه ، و یکی از آن ده تنی که می گویند رسول خدا هنگام مرگ از آنان رضایت داشته است .هنوز نیم قرن از رحلت رسول خدا نگذشته ، این پسر سعد ابی وقاص است که در برابر فرزند رسول الله(ص) و وصی او ایستاده است .

ابن سعد تلاشی بسیار کرد تا کارش به پیکار با حسین بن علی(ع) نکشد ، اما دهر هیچ کس را نا آزموده رها نمی کند؛ صبورانه در کمین می نشیند تا تو را به دام امتحان درآرد و کارت را یکسره کند که ان ربک لبالمرصاد.  

 

ادامه مطلب ...

فتح خون (1)

 و من هرچقدر با خودم و با قلم کلنجار رفتم آخر نتوانسم به نوشته ای برسم که این چنین دلنشین روایت کرده باشد گوشه و کنار قافله ی عشق مولایم حسین (ع) را.

امسال اشک های محرمم را هدیه میکنم به روح پاکت، روحت شاد که با نوشته هایت حال و هوای محرممان را حسینی میکنی،سلام ما را به مولایمان برسان و برایمان دعا کن.

قافله عشق درسفرتاریخ

نزدیک ظهر ، امام شنید که یکی از یارانش تکبیر می گوید. فرمود: « الله اکبر، اما تو برای چه تکبیر گفتی؟» گفت : « نخلستانی به چشمم رسیده است .»... اما آنچه او دیده بود ، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی » بود همراه به هزار سوار که می آمد تا راه بر کاروان ببندد. چیزی نگذشت که گردن اسبان نمودار شد . نیزه هایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ ، و پرچم هایشان گویی بال سیاه غُراب بود.

امام کاروان خویش را به جانب کوه «ذوحُسُم » کشاند تا از راه آنان کناره گیرد و چون به دامنه کوه ذوحُسُم رسیدند و خیمه ها را برافراشتند ،‌حربن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید ، سراپا پوشیده در سلاح ، تا آنجا که جز چشمانش دیده نمی شد . امام پرسید : «کیستی ؟» و حر پاسخ گفت :« حُربن یزید » امام دیگر باره پرسید: « با مایی یا بر ما ؟» و حر پاسخ گفت :« بل علیکم » آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید ، بنی هاشم را فرمود که سیرابشان کنند ؛ خود و اسبانشان را . « علی بن طعان محاربی » گوید:« من آخرین نفر از لشکر حُر بودم که از راه رسیدم ،‌ هنگامی که راویه ها بسته بودند و امام بر در خیمه نشسته بود . مرا گفت : راویه را بخوابان . چون من مراد او را در نیافتم بار دیگر فرمود: شتررا بخوابان . شتر را خوابانیدم ، اما از شدت عطش نتوانستم که آب بیاشامم .امام فرمود : دَرِ مشک را برگردان . و چون من باز کلام او را درنیافتم ، خود برخاست و لب مشک را برگرداند و مرا سیراب کرد ...» 

ادامه مطلب ...

آرام جانم...

همیشه نسخه های طبیبانه ات به موقع به داد دلم میرسد 

خوب میدانم که در این هیاهو های زمینی همیشه بیمار و درمانده کوی تو ام 

و تو داروی درمانم را همیشه به بهانه ای پیش از آن که دردم به فریاد برسد  رسانده ای 

این که خسته باشم و دلم هوایی پرواز شده باشد 

بخواهم بال بزنم و بنشینم بر شاخه ی درختی که هیچ کس آنجا نباشد 

بخواهم خودم باشم و خودت تنها... 

و درست در همین حال و هوا ماه محرم از راه میرسد 

و باز دوباره نم نم باران محرم عاشقمان میکند 

این روز ها انگار آدم ها مهربان تر شده اند 

انگار همه جا گرد عاشقی پاشیده اند 

 

خسته ام از روز های بی تو 

دست مهربانت را بر سرم بکش 

بغض هایم را ببین،اشک میشوند 

همین جا کنار حرف های فرو خورده ام،کنار دل خسته ام...  

  

خدا شاد کند روحت را سیدمرتضی آنگاه که نوشتی: 

"ولایت امام بر مخلوقات ولایت خداست،یعنی همه ذرات عالم از پای تا سر،بقایشان به جذبه ی عشقی است که آنان را به سوی امام می کشد،اما خود از این جذبه بی خبرند. 

اگر او کشکشانه ما را به سوی دوست نکشد و بر پای خویش رهایمان کند،یاران همه از راه  باز می مانیم..." 

فتح خون فصل پنجم