تا حالا شونصد بار این عکسا رو نگاه کردم
و هرشونصد بار هم کلی خندیدم
گفتم بزارم اینجا موجبات انبساط خاطر بقیه ی خلق خدا فراهم بشه
چقدر دلم میخواد بدونم داره خواب چی می بینه.....
این دوتا عکس آخر بدون شرحه....تفاوت را احساس کنید
صبرکن قایقران با توام ...چند لحظه به حرف هایم گوش کن، بعد راهت را بگیر و برو. نگاهی به گذشته ات بینداز، نه، خیلی دور هم نمیخواهد بروی همین 6-7 ماه قبل تا به امروز را میگویم. به نظر می آید دوندگی ها و کارهای این روزهایت، یا بهتر است بگویم این چند ماهت بیشتر از هرچیز بهانه ای شده بود برای تحقق دغدغه های شخصی ات. بهانه ای تا به وسیله ی آن شهوت تاثیر گذاری ات را ارضا کنی و دلت را خوش کرده ای که دغدغه ی فرهنگی داری،که دردمند و بیداری، که مثل خیلی های دیگر دانشجوی سیب زمینی نیستی...
راست میگویی، اصولا آدمها با دغدغه هایشان زنده اند. نه تنها زنده،که همین دغدغه ها به زندگیشان معنا میبخشند و انسان اگر بی دغدغه باشد آن وقت این زندگی است که دغدغه هایش را بر او تحمیل خواهد کرد ولی حواست باشد اگر کم دغدغه و گنگ دغدغه هم باشی یا اگر دغدغه ات دغدغه نباشد بازهم اوضاعت بهتر از این نیست.
چند لحظه پارو نزن و قایقت را بسپار به امواج دریا. نگاه کن، زندگی یا به ما میگوید جان بکن برای من، یا میگوید بزن به سیم بیخیالی، از این دو حال که خارج نیست، هست؟ بالا و پائین زندگی آخر الزمانی ما هم چیزی به جز این نیست اگر بادقت تماشایش کنی؛درست مثل همین قایق کوچک است وسط این دریای وسیع و مواج ، پارو که نزنی همسو میشوی با جریان دریا و این که مقصدت کجا باشد را خودت هم نمیدانی ...
اگر واقعا دغدغه این روزهایت تعالی و سازندگی است، اگر به راستی راه را میپیمایی تا برسی و برسانی به ساحل امن دوست، پس چرا دلت را خوش کرده ای به این و آن؟ به اینجا و آنجا به... نمیدانم... اما این را خوب میفهمم که این روزها خودت بیشتر از هرکس دیگری به خودت نیاز داری،حواست باشد نکند برگردی و ببینی تمام فرصت ها از دستت لیز خورده اند، آن وقت تو میمانی و یک دنیا حسرت....
آی قایقران با تو هستم،اصلا گوش میدهی ؟
وقتی کلافه و دلتنگی، فقط آرام باش و به آسمان خیره شو...
هوالَّذی أَنزلَ السّکینَةَ فی قُلوبِ المُؤمِنین…(فتح 3)
ببین، تنها او، نه من، نه تو ، نه هیچ کس دیگر!
هر آرامشی هم بوده از جانب او بوده
ولاغیر!
اولین پست سال جدید را با نام شما آغازمیکنم،باشد که این آغاز،بهانه ای باشد برای وسعت دوستی مان.
چطور و چگونه اش را خودم هم درست نفهمیدم اما چشم که باز کردم من بودم و شما وسرزمین نور،اولین چیزی که یادم آمدخاطره ی آن روز صبح دانشگاه بود. آن روز، بچه هاکه رفتند بازهم من بودم و شما و بغضی که از شب قبل داشت خفه ام میکرد. دقیقا نمیدانستم باید از دست خودم و بی لیاقتی ام ناراحت باشم یا از دست این امتحان میانترم بی وقت...و شاید همان بغض آن روز مرا اینجا کشاند...نمیدانم...شاید...بگذریم...
پراکنده نوشته های این پست را مینویسم برای فردا و فرداهای شلوغم،تا یادم نرود آنچه را باید!
می بنویسم از دوست قدیم ای که سال ها بود ندیده بودمش،و حالا شده بود خادم شهدا، هم او که این روزها دایی شهیدش اورا به هویزه کشانده بود.
از پاسگاه زید و از آن رزمنده ای که در عملیات رمضان هم رزم شهید برونسی بود،سوال که کردم،برایم روایت کردند گوشه ای از خاطراتشان را ، آنچه را در کتاب "خاک های نرم کوشک "فقط خوانده بودم و شاید یعضی روایت های آن برایم غریب و شگفت انگیز بود، با تمام وجود حس کرده بودند و با چه عشقی معجزه ی توسل آن شب به حضرت زهرا(س) را روایت کردند.عشقی که ریشه در اعماق وجودشان داشت
مینویسم از معراج شهدای اهواز و از پیکرهای مطهرشهدای گمنامی که تازه تفحص شده بودند،از آن هایی که بعد از این همه سال آمده بودند تا تلنگری باشند برای من و امثال من،و از آن بسته ی تبرکی که خادم معراج در دستم گذاشت،بسته ای که بوی کربلا میداد.
میخواستم بنویسم از خیلی چیزها،اما افسوس که نمیشود و نمیتوانم و قلم یاری ام نمیکند...کاش حس خوب این روزهایم را گم نکنم.
ویژه نوشت:
بابای عزیزم! این روزها باز هم با تمام و جود و تک تک سلول های بدنم به وجودتان افتخار کردم، وعجیب غبطه خوردم به شجاعت و از خود گذشتگی و بصیرتتان و به تواضع و فروتنی این روزهایتان. کاش میتوانستم گوشه ای از اقیانوس وجودتان را کشف کنم،کاش میتوانستم یک ذره مثل شما باشم.
دچار یعنی
عاشق...
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
سهراب سپهری
بعدا نوشت:
ماهی همیشه تشنه ام....
ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک
در فکر آن بودم که در این آخرین روزهای سال، بنویسم از تمامی روز های خوبی که گذشت، روزهایی که آمدند و رفتند و حالا تنها خاطرات خوبشان باقی است،مشغول نوشتن بودم که ناگاه قلبم فریاد برآوردکه:آی قایقران مگر بدون او هیچ روز خوبی هم بوده...؟مگر با وجود غم انتظار هم میتوان خوش بود؟
عقلم به شدت برآشفت از کنایه اش و فریاد زد که تو دیگر چه میگویی؟ خود تو چندبار قول داده ای که تا او هست عشقش را به فراموشی نسپاری؟ چندبار عهد بستی که هیچ محبتی را جز او را در خود راه ندهی؟تو خودت خوب میدانی چه عهد هایی که بستی و شکستی،چه قول هایی که دادی و عمل نکردی، چه روزهایی را به شب رساندی بی آنکه حتی لحظه ای را به یاد محبوبت باشی و یا ثانیه ای را دلتنگش...تو خودت خوب میدانی...
نزاع عقل و قلبم تاآنجا پیش رفت که هردو مغلوب شدند،الان هردوشان بغض کرده اند و زیر لب میگویند: یاربیع الانام،خسته ایم از این اسفندهای طولانی زمستان...،خوب میدانیم هیچ چیز مهیا نکرده ایم تا پذیرای حضور بهاری ات باشیم،اما تو که چشمت به این هیچ های ما نبوده و نیست... اصلا تو را که در اوج استغنایی با نداشته های ما کاری نیست و هرچه احتیاج است و نیاز، همه از قلب خسته و ذهن آشفته ی ماست...
بهار دارد میاید، فکری هم به حال ما کن.
امروز سرکلاس بیوفیزیک نشسته بودم و سراپا غرق در دنیای پروتئین ها!به راستی که عجب موجودات شگفت و جالب انگیز ناکی بودند! استاد درس میداد و من بیشتر و بیشتر در این رویای شیرین پروتئین بازی غرق میشدم.
ناگهان کلاس ساکت شد،در تصوراتم داشتم حدس میزدم که جمله ی بعدی استاد چه خواهد بود.قطعا این بار درمورد helix αها بحث خواهد کرد و یا شایدهم...
کلاس همچنان ساکت بود،گویا استاد نیز سرگرم این دنیای شگفت شده بود....
ناگهان سکوت شکست. استاد گفت: به این میگویند توحید! توحید را باید لمس کرد،باید چشید،آن وقت است که معنای آن با تمام وجودتان مانوس خواهد شد.
هرچه که درس پیش رود به موازات آن که پیچیدگی ها،نظم و عجایب خلقت متحیّرتان کرد، باید معرفتتان هم بالا رود.
استاد میگفت در تعجّبم از این که هرچه علم دارد پیشرفت میکند و بشر بیشتر میخواند و بیشتر یاد میگیرد روز به روز از انسانیت دور میشود تا جایی که همین علم،تمام عواطف انسانی را در وجود انسان ها می خشکاند. استاد میگفت حقیقت وجودی انسان ها چیزی است بسیار فراتر از آنچه که این روز ها میبینید، شما جوانید، این حقیقت را در وجودتان کشف و تقویت کنید.
کلاس هم چنان ادامه داشت، و این بار پروتئین بازی ما عالمی دیگر...
میگفت ما دهه شصتی ها خوش بخت ترین آدم های روی زمین بوده و هستیم، میگی نه خودت قضاوت کن:
اول از همه این که از بدو تولد با بحران کمبود پوشک وشیر خشک مواجه شدیم و معنای سهمیه بندی رو ازهمون ابتدا به وضوح درک کردیم. در نتیجه آماده ترین افراد جامعه برای هدفمند شدن یارانه ها و مواجهه با بحران های اقتصادی جامعه بوده و هستیم.
دوران مدرسمون که رسید توی کلاس های شونصد نفری درس میخوندیم، طوری که تا معلم میومد حضور غیاب کنه و اسم همه رو بخونه یک ساعت ونیم کلاس تموم شده بود و دیگه فرصت درس پرسیدن نبود.
عده ای از ما دهه شصتی ها در همان اوان جوانی پشت سد کنکور گیر کردیم و با غول بی شاخ و دم کنکور دست و پنجه نرم کردیم لذا توی این روزها سروکله زدن با غول های تورم ، بیکاری ، مسکن و... برامون راحت تر از شماهاست.
بش گفتم: تازه خبر نداری پیش بینی ها نشون داده شما دهه شصتی ها عمر زیادی هم میکنید. از اونجا که بچه های دهه شصتی همه باهم به دنیا اومدند و باهم بزرگ شدند پس قاعدتا باهم، هم میخواند بمیرند و چون حضرت عزرائیل فرصت قبض روح کردن این همه آدم رو یکجا نداره ، شما دهه شصتی ها خواسته یا ناخواسته باید چند سالی رو در وقت اضافه سپری کنید.
پینوشت:
یکی از علاقه مندی های دوران کودکی من این بال هایی بود که تو نقاشی ها و برنامه کودک ها فرشته ها باش پرواز میکردند.(البته با دیدن طرح جلد شماره قبل نشریه ی آرمان به این نتیجه رسیدم هنوز هم هستند کسانی که رویای بال و پرواز و... را در سر میپرورانند) خلاصه این که خواهشا دوستان دهه شصتی اگه زود تر از ما رفتن اون دنیا برای ما دهه هفتادی هم بال نگه دارند تا ماهم طعم پرواز رو بچشیم!
مدت ها بود که از عالم بچگی ام دور شده بودم (اگر چه عده ای از دوستان بر این باورند که همچنان بخشی از وجودم در عالم کودکی ام جست و خیز میکند و یا به قولی جستک و خیزک میزند!!) اما این روزها بیشتر از قبل خاطرات 12 سال پیش در ذهنم تداعی میشود. و شاید دلیل اصلی اش خواهر کلاس اولیم باشد و شوق وذوق او از خواندن و نوشتن
تفریح سالم این روز های خانواده شده است گوش کردن و خندیدن به آنچه که میخواند. مخصوصا وقتی عزمش را جزم میکند برای خواندن تمام تابلوها، بیلبوردها و سردر مغازه ها...که خودش حکایت ها دارد.
کلاس اولم جزئی از بهترین خاطراتم بود. مدت ها طول کشید تا یادگرفتم خاله و عمه (معلم و مدیر کلاس اولم) را در مدرسه نباید با این نام صدا کنم. وچقدر جناب پدر، مادر و سایر اقوام و خویشان و بستگان زحمت کشیدند تا بنده ملتفت شوم مدرسه خونه ی خاله نیست. بر خود واجب میدانم ضمن تشکر از زحمات همه ی این عزیزان اعتراف کنم درک معنی این جمله آن هم در فضایی که معلم کلاس خاله آدم باشد، مدیرش عمه اش و صمیمی ترین دوست و همراه مسیر خانه تا مدرسه اش دختر خاله و همان دختر عمویش! واقعا از عهده یک بچه ی 7 ساله خارج است و من تا پایان سال اول دبستان معنی این جمله را نفهمیدم.
ادامه مطلب ...
استاد طاهرزاده میگفتند:"حساس ترین مساله در زندگی انسان درست و دقیق دیدن واقعیات عالم است و این موضوع آن قدر مهم است که رسول الله(ص) در تقاضای خود به خداوند عرضه میداردند"اللهم ارنی الاشیاء کما هی" خدایا! اشیاء را آن طور که هست به من نشان بده. موضوع درست دیدن پدیده ها و واقعیات وقتی اهمیت صد چندان پیدا میکند که موضوع مورد شناخت به زندگی دنیایی و آخرتی انسان ربط پیدا میکند.
امروز این چند سطر را مینویسم به این امید که تلنگری باشد تا یادمان نرود اینجا که ایستاده ایم کجاست،باشد که درست ببینیم و درست عمل کنیم...
ادامه مطلب ...
میگفت:"مصادیق علوم لاینفع که در تعقیبات نماز عصر از شرش به خدا پناه میریم همین درس های مزخرف دانشگاه است دیگر، واقعا هم باید از شرش به خدا پناه برد!! "
به این صراحت حرفش را قبول نداشتم اما فکرم را بدجور مشغول کرده بود....
تا این که امروز به نکته ای برخورد کردم، خداوند در ابتدای سوره ی بقره به مسئله ای در رابطه با علم تاکید کرده است که از آن تعبیر به علم فراگیرشده است .خداوند وقتی این علم را در وجود انسان قرار داد برتری انسان را برملائکه اعلام کرد و به خاطر این برتری وامتیاز از همه ملکوتیان اقرار گرفت، علم و دانش امتیاز است تا جایی که فرشتگان در برابر انسان زانو می زنند و با جمله «أَنبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ فَلَمّا أَنْبَأَهُمْ» ملائکه و فرشتگان به عنوان شاگرد آدم تعیین می شوند.
از این آیه ی شریفه میتوان دریافت که علم به شدت مورد احترام پروردگار است زیرا علم وجهی است از وجود بی نهایت پروردگار و به هر عالم و دانشمندی که عطا می شود در حقیقت باطن آن عالم افق تجلی نورالله می شود.
من و تو در دانشگاه به سلاح علم مجهز می شویم اما اگر این سلاح دانش همراه با دین نباشد آن وقت است که به جای آنکه راه را نشانمان دهد خطرآفرین و لاینفع می شود.
به قول بزرگی میگفت: تمام انحرافات یا از جانب دین داران بی علم و دانش است یا از جانب دانشمندان بی دین
دانش اگر همراه با دین حقیقی باشد نتیجه آن میشود مثلا پروفسور حسابی ، ایشان اگرچه از شاگردان انیشتین بود اما با این حال در طول شبانه روز حداقل یک جزء قرآن می خواند ، یا مثلا اقبال لاهوری که مدت 12 سال در آکسفورد انگلستان تحصیل کرد و در طول اقامت در این کشور سالم و دین دار باقی ماند و توانست اسلامیون را متحد کرده و اساس پاکستان اسلامی را بنا گذارد.
بارالهی علم نافع و دینداری کامل را توامان نصیبمان کن...
قایقران حکایت زندگی آدم هایی است که پس از آن پاسخ (بلی) افتاده اند وسط دریای زندگی؛ دریایی که گاه صاف و آرام است و گاه آشفته و پرتلاطم
و قایقران اگر مقصدش رسیدن به ساحل لقای دوست باشد باید اول،مسیر درست را پیدا کند و بعد مصمم و استوار پارو بزند، پیش رود و نترسد از امواج سهمگین و طوفان های راه
و شاید خداوند حسین(ع) را نیز بدین جهت کشتی نجات امت قرار داده است تا همراهمان باشد تا نکند در میانه ی راه، مسیر را گم کنیم،نکند آنقدر دلبسته ی آبی دریا شویم که باز بمانیم از دیدار دوست...