شب باشد
باران ببارد
حرم شلوغ باشد
بیایم کفش هایم را در دست بگیرم و سرگردانی ام را یله کنم روی گنبد و گلدسته ها
از این صحن به آن صحن
از این رواق به آن رواق
از این شبستان به آن شبستان
چرخ بخورم و قلب بی قرارم را به پنجره فولاد گره بزنم
چرخ بخورم و تشنگی ام را حواله ی سقاخانه کنم
چرخ بخورم و بال آرزو هایم را به بال کبوترانتان گره بزنم
آن وقت تمام که شدم
خود خودم،تنهای تنها، بیایم بنشینم سمت راست ترین گوشه ی صحن
چشم بدوزم به گنبد طلا
آن وقت دوتایی
تاصبح
تولدمان را جشن بگیریم
من بشوم همان نجمه ی کودکی هایم
همان نجمه ی در بند عشق شما
و شما بشوید همان امام رضای مهربان همیشگی
شب باشد
باران ببارد
حرم شلوغ باشد
من باشم و شما
آدم ها
گاهی در زندگی ات می مانند
گاهی در خاطره ات
آن ها که در زندگی ات می مانند
همسفر می شوند
و آن ها که در خاطرت می مانند
کوله پشتی تمام تجربیاتت برای سفر
گاهی تلخ
گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند میزنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر میدارد
اما تو لبخند بزن
به تلخ و شیرین خاطراتت حتی
و هر روز با خودت مرور کن
همه ی این ها باید اتفاق بیفتد
تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند
این ماندن است که
هنر می خواهد....
آدم ها
بلاخره یک روزی،یک جایی
در یک لحظه تمام می شوند
نه که بمیرند؛
نه ...
این جوهر احساسشان است که بلاخره تمام می شود...
ببین دوستم اصراری بر اثبات درست بودن حرف هایم ندارم ها
اما این ها دیدگاه های شخصی من است
که شاید ناخواسته تلخ و گزنده بیانشان کردم
و متاسفانه توضیحاتت هنوز هم برایم قانع کننده نیست!
اما اقلا خوشحالم تمام این تلخ کلامی ها برای یک دغدغه و دلسوزی مشترک بود
.......
1.ببین تفاوت کار فردی و گروهی تو همینه،این که تو کار گروهی نمیشه اجازه داد همه،همه چی رو تجربه کنند،سرشون به سنگ بخوره بعد تاره برگردند راه درست رو بپرسن
2.حکایت ما آدم ها و دغدغه هامون نسبت به جهت گیری های همدیگه، اون هم تو یک گروه اجتماعی،عین حکایت همون رزمنده ایه که وسط میدان، به هم رزمش میگه: برو شمشیرت رو تیز کن؛ و بر فرض مثال طرف در میاد و میگه: به تو ربطی ندارد،هروقت دلم خواست اون رو تیز میکنم و..... حالا تو بگو باید بی تفاوت نشست که هم خودش رو نفله کند هم دیگران رو زمینگیر؟ اون هم به بهانه ی کسب تجربه و دخالت نکردن در حریم همدیگه؟مثلا بشینیم و منتظر بمونیم وقتی همه باهم منهدم شدیم بعد تازه طرف بیاد و بگه راست میگفتیا،حالا شمشیرم را چطوری باید تیز کنم؟!!
مگه نه اینکه رفتار اون طرف،حالا براومده از ناآگاهی،بی تجربگی،غرور یا هر چیز دیگه ای داره اثرش رو بر کل اجتماع میذاره؟
مخلص کلام اینکه:
هرجوری فکر کنی منشا اصلی همه ی بن بست هایی که بارها و بارها در کار های تشکیلاتی زمین گیرمان کرده این است که آنجا که باید به آموزش و انتقال تجربه بها داده میشد یادمان میرود و بعد که کار از کار گذشت؛ دیگر هیچ راه و فرصتی وجود ندارد جز آزمون وخطا،جز کسب دوباره ی تجربیات، جر درجا زدن و تکرار یک سیکل معیوب.آن وقت تازه ناله مان به آسمان میرود که ای داد ای هوار این ها چرا این طور رفتار کردند،این ها با ندانم کاریشان چقدر مشکل آفرین شدند و ما ماه هاست کارمان شده است حل اختلاف و....
حالا اگر این وسط، در یک نقطه ی این سیکل معیوب،یک عده ای پیدا شوند، خودشان را سپر کنند،علارغم همه ی مشکلات و بی رحمی های اطرافیان جهت این چرخه را منظم کنند، به زور و اجبار و تهدید هم که شده تجربه و آموزش را در گروه تزریق کنند قطعا مشکل حل خواهد شد. آن وقت تازه صعودمان شیب مثبت میگیرد
......
پ.ن
۱.منظورم از وظیفه این بود که اگر واقعا آمده اید دلسوزانه روند را اصلاح کنیم باید ترکش هایش را هم بپذیرید دیگر؛ باید خیلی سریع یک انقلاب جهادی کنیم، و قدم اول هر افدام جهادی تمرکز روی بحث جذب نیروی کارآمد و آموزش است.
اگر با این توصیفات در میدان هستید، تاب تحمل ناله ها و برجک زنی های من و امثال من را که در این چرخه گیر کرده ایم دارید پس یاعلی؛ شما مدیریت کنید و ما سربازانه برای همکاری آماده ایم. و الا که شما را به خیر و مارا به سلامت
۲.قرار بود خطابیه نوشت باشد اما نامه ی سرگشاده شد،برسد بدست همه ی آن هایی که شاید نا خواسته از سر نگرانی و دلسوزی با کلامم آزردمشان
۳. خواهران و برادران بزرگترم، پذیرای نظرات اصلاحی،تکمیلی،توبیخی،تنبیهی،،شویقی،تشریحی و تستی شما هستم
یا حق
قیصر امین پور راست گفته بود:
گاهی آدم هایی هستند در زندگیت
که چگالی وجودشان بالاست
جنس افکار،حرف زدن،رفتار،محبت داشتنشان
و هر جرئی از وجودشان امضا دار است
یادت نمیرود هستن هایشان را
پس که حضورشان پر رنگ است
"رد پا حک میکنند اینها روی دل و جانت"
بس که بلدند باشند
این آدم ها را باید قدر دانست
وگرنه دنیا پر است از آن دیگر های بی امضایی که
منحنی حضورشان همیشه ثابت است.
عکس نوشت:
حکایت یک عدد قایقران...تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
دل نوشت:
گفت تا کی صبر باید کرد؟گفتم چاره چیست؟
دیدم این پاسخ از آن پرسش سوالی تر شده است
نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت
مورچه دوباره دانه را برداشت و بر دوشش گرفت و روبه خدا گفت:
خدایا گاهی یادم می رود که هستی،کاش بیشتر نسیم بوزد.
پ.ن
1.اینقد بدم میاد از آدمایی که تنها توجیهشون برای کم کاریاشون اینه که وقت نکردم!
اصلا به نظرم غیر قابل قبول ترین دلیل هر کم کاری همین وقت نکردنه
این روز ها کلی حرف هست برای نوشتن اما نمیدونم چرا نمیشه
شایدم وقت نمیکنم:)))
2.خدایا ازت ممنونم به خاطر همه ی روز هایی که حالم را گرفتی
و به خاطر تمام امیدهایی که از غیر به سوی خودت منقطعشان کردی
برسانمان به مقام راضیهً مرضیه
3.بچه ها اینا رو دیده بودی؟
البته حرف برای گفتن و نوشتن زیاد است
و در جستجوی فرصتی مناسب برای اندیشیدن
عجالتا مینویسم تا یادم نرود
حرف های زیادی در دیدار دانشجویان با رهبرم گفته و شنیده شد
حرف هایی که مستلزم بازخوانی چندین و چند باره است.
یادم باشد رهبرم گفته بود:
*مطالعات دینی و مطالعات سیاسی را در کنار کار علمی خودتان تقویت کنید.
*نباید اینگونه تصور شود که همه باید منتظر بمانند تا رهبر ابتدا موضع خود را
درباره یک شخص و یا یک سیاست اتخاذ کند و بقیه برهمان اساس موضع گیری کنند
این روش، کارهارا قفل میکند.
* و....
برنامه امشب راز عالی و دوست داشتنی بود:
*کارهای فرهنگی ای هست که در دسترس است
با همین کارهای فرهنگی دم دستی ولو به صورت غیر تخصصی
باید پیام انقلابمان را به جهان صادر کنیم...جهان!
*در رابطه با کار در حوزه شهدا باید تا دیر نشده رفت سراغ پدران ومادران شهدا
چندتا کتاب درباره خانواده شهدا داریم؟
همین کار های ساده ی غیر تخصصی را باید انجام داد
تا انشاالله در آینده به صورت تخصصی از این آثار استفاده شود.
*مجموعه های فرهنگی ما باید به اصطلاح سطل آبشون رو بریزن
هی نگن آقا ما باید یه کار بزرگ و خارق العاده کنیم.
پ.ن
1. خیلی حس خوبیه اینکه آدم یکباره پاسخ کلی از درگیری های ذهنیش رو دریافت کنه.
اینکه بعد از مدت ها خستگی ذهنی،کلی فکر و انرژی نو تو وجودت نزریق بشه.
خدایا شکر
2. دوستان این KMplayer اصلا فایده ای نداره،یعنی برای فیلمای دیگه جواب میده ها فیلمای گوشی رو درست نمیکنه
لطفا یه روش دیگه پیشنهاد بدید.بنده همچنان نیاز مند یاری سبزتان هستم.
اگه مثلا یه نفر
رفته باشه کلی فیلم با گوشیش گرفته باشه,بعد که فیلما رو ریخت تو لپ تاپ بفهمه ای دل غافل دورببن رو عمودی گرفته بود!
یعنی عملا اگه فیلم رو بخوای سرکلاس پخش کنی همه باید 90 درجه بچرخن
یا به قولی هرکی باید سرش رو بذار رو شونه بغل دستیش که اونم....
حالا به نظرتون اون یه نفر باید چکار کنه؟
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم....هم اکنون
شرمتان باد ای خداوندانِ قدرت!
بسکنید
بسکنید از این همه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانانِ آزادی
نگهدارانِ صلح
ای جهان را لطفتان تا قعرِ دوزخ رهنمون
سربِ داغ است اینکه میبارید بر دلهایِ مردم، سربِ داغ
موجِ خون است اینکه میرانید بر آن، کشتی خودکامگی را، موجِ خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسلهایتان یک لحظه ساکت میشوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وایِ مادرهایِ جانآزرده است
کاندرین شبهایِ وحشت، سوگواریمیکنند
بشنوید این بانگِ فرزندانِ مادر مرده است
کز ستمهایِ شما هر گوشه زاریمیکنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدورانِتان
روز و شب با خونِ مردم آبیاریمیکنند
بنگرید این خلقِ عالم را که دندان بر جگر، بیدادِتان را بردباریمیکنند
دستها از دستِتان ای سنگچشمان بر خداست
گرچه میدانم
آنچه بیداری ندارد خوابِ مرگِ بیگناهان است، وجدانِ شماست
با تمامِ اشکهایام باز نومیدانه خواهشمیکنم
بسکنید
بسکنید
فکرِ مادرهایِ دلواپس کنید
رحم بر این غنچههایِ نازکِ نورس کنید
بسکنید...
مولایمان گفته بود:
اگر در دور ترین مرزهای بلاد اسلامی به زور گردن کلفت ها و زورگویان
خلخال از پای زن یهود در آورده شد
مرد ها می توانند از غصه دق کنند.
امروز در همین نزدیکی ها،بچه های زن های مسلمان را از دست شان در می آورند
اما ما هنوز تلفاتی بین مان نداده ایم و دو دل مانده ایم
مرد نداریم یا دق کردن بلد نیستیم...؟!
کاش امسال خدا رزق مرا بنویسد
یک سفر پای پیاده سفر کرب و بلا
کاش در اول پرونده ی دنیاییمان
بنویسند غلام قمر کرب و بلا
سکانس اول:
داخل پارچه فروشی میشوی و سراغ قواره های چادری اش را میگیری. تور های طرح داری را نشانت میدهد و میگوید مدل هایمان همین هاست، و تو مات و مبهوت،در کوچه پس کوچه های ذهنت به دنبال شباهتی میگردی بین آن ها و حجاب برتر بودنشان...
سکانس دوم:
دورهم نشسته اید و دارید حرف میزنید، از میان جمع رو میکند به تو و میگوید راستی تو سختت نیست چادر سرت میکنی؟ اینجا که کسی نمیشناسدت خب چادرت رو بردار راحت باشی دیگه...!!!
سکانس سوم:
استاد:کی میاد جواب تمرینای جلسه قبل رو بنویسه؟
و تو با کلی شوق و ذوق از نتیجه دادن تلاش هایت،برای ارائه پاسخ برمیخیزی
در همین حین استاد مات و مبهوت نگاهت میکند و در جمع چند ده نفری همکلاسی های دختر و پسر میگوید
آخه این طوری با چادر که اذیت میشی...
و این بار نوبت توست که مات و مبهوت نگاهشان کنی!
سکانس چهارم:
یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است...
"خب البته حق دارند،نمیتوانند درک کنند که تو با چادرت چه زندگی مسالمت آمیزی داری،خودت انتخابش کردی،با او مهمانی میروی،کوه میروی،فعالیت اجتماعی داری،رانندگی میکنی...حق دارند؛هنوز نچشیده اند لذت و آرامش زندگی در پناه تورا"
پ.ن
درد دارد دیدن و شنیدن سیاست های بی رحمانه ای که حواله ات میکنند،
کاش اقلا مسئولین دانشگاهمان دست از سر تو برمیداشتند! کاش من و تو و رنگ مشکیت را به حال خودمان رها می کردند.
آن وقت ما میماندیم و تمام زیبایی های تو....آن وقت عده ای عاشقت میماندند و باقیمانده هم با احترام تو را نظاره می کردند .
برنامه امشب ماه عسل عالیییییی بود...
بخش اعظمی از برنامه رو داشتم گریه میکردم
اصلا هم برام مهم نبود مهمون هامون داشتن چه فکری میکردند!
اشک ریختم از این همه درک حضور خدا
از این همه اعتماد به خدا
ازاین همه صبــــــــر...
و چقدر شیرین بود آرامش خدا دادی شان
آرامشی که پاداش همه ی صبوری ها،جا نزدن ها،درک کردن ها و دوست داشتن هایشان بود.
احسان امشب قصه،درحکم پیامبری بود برای مخاطبان ماه عسل
پیام رسان آیه های عشق و توکل و صبر
زندگیتان تا همیشه پرنور.
پ.ن
هرکه در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنه ی کوه تحمل دارند
وبلاخره یک روز در لغت نامه ها خواهند نوشت
دانشگاه:جایی است که در آن بیشترین چیزی که ضایع میشود حق دانشجویان است
آن هم به دست اساتید.
من دیگه حرفی ندارم
گفته بود:
اگر دلت کینه ای را در خود جای داده
همتی طلب کن و با روحی وسیع
همه را حلال کن و سایه ی حق را بر گردن کسی نخواه
حواست به دلِ شکسته ات باشد
مبادا لب به شکایت باز کند و
با اشک هایش زندگی ای را به آتش بکشد!!!
پس صبور باش
شکوه نکن
ببخش . . .
در اوجِ دل شکستگی ببخش!!!
آن وقت سبک که شدی
دلت را در دستانت بگیر و بگو:
"سلام خدا، آمده ام مهمانی"
پینوشت همگانی:
به حرمت روزهای آسمانی مهمانی،بدی هایم را فراموش کنید لطفا