امروز
میان همه ی شلوغی ها و شور عزاداری های شهر
میان همهمه ی مداحی ها و سینه زنی های دسته های عزاداری که از کوچه و خیابان به گوش می رسیدند
میان همه ی رفت و آمد ها و تلاش و تقلا ها
میان همه ی جنب و جوش پیرغلامان و جوانان حسینی
میان همه ی عاشقانه های شهر...
گوشه ی بیمارستان
چشم دوخته بودم به آن پیرمرد بستری شده گوشه ی بخش
که داشت همه ی همه ی تلاشش را میکرد تا دکتر را برای مرخص کردنش قانع کند
آن هم تنها و تنها به شوق شرکت در مراسم اباعبدالله...
انگارکن که به قول خودش این روزها ته مانده ی ضربان قلبش تنها به شوق حسین و حسینیه می تپید
هم او که روی تخت بیمارستان افتاده بود و از اعماق قلبش با ذکر یاحسین اشک می ریخت...
و تو زیر لب زمزمه میکردی:
إنَّ لِقَتلِ الحُسَینِ حَرارَةً فی قُلوبِ المُؤمِنینَ لاتَبرُدُ أبَدا
+کاش قدر نفس هایی را که امسال هم تا محرم همراهی ام کردند بدانم.
وسط روضه،قلبم قیافه ای حق به جانب به خود گرفته و میگفت:
افسوس...ای کاش در کربلا بودم تا اقلن میتوانستم قدم کوچکی در یاری حسین(ع) بردارم.
عقلم به نشانه تمسخر نیشخندی زد و گفت:
هنوز یک حسین زنده داری
نامش مهدی است
تا حالا برای یاری اش چه کردی...؟
من...سکوت...بهت...بغض...
و روضه خوان همچنان داشت از ندای هل من ناصر امام میخواند...
آی قایقران،نکند فکرکنی امام در آن معرکه نیازمند یاری امثال من و تو بود
توهم برت ندارد روضه را از دریچه دلسوزی برای ولی خدا بشنوی!
ندای ها من ناصر امام همه اش تجلی رحمت و رافت بود برای خلق الله
اصلن تو باید اینگونه گوش کنی
"آیا کس دیگری هست که من یاری اش کنم...؟"