اهل خیام که فهمیدند علی اکبر،پروانه رفتن گرفته است.ناگهان در هم شکستند و فرو
ریختند.کاش می بودی لیلا!اما...امانه...
چه خوب شد که نبودی لیلا!تو کجا زهره ی به میدان فرستادن پسر داشتی؟پسر...چه می
گویم علی اکبر!انگار کن تمام جوانهای عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند.انگار
کن تمامی سروهای عالم را به تمامی لاله های جهان پیوند زده باشند.انگار کن خدا
دریک قامت,قیامت کرده باشد.چه خوب شد که نبودی لیلا در این لحظات جانسوز وداع
سکینه آمده بود و دستهایش را دور کمر برادر حلقه کرده بود.رقیه گرد کفشهای برادر
را می سترد.عباس،عباس انگار قرآن پیدا کرده بود.علی را نوازش نمی کرد،ستایش می
کرد.علی را نمی بوسید، می پرستید.جانش را سر دست گرفته بود و پروانه وار گرد او می
گشت
من گفتم هم الان است که عباس بر علی اکبر سجده کند.چه دنیایی بود میان اینها
چه خوب شد که نبودی لیلا!کدام جان می توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام
بیاورد؟بگذار از زینب چیزی نگویم.یاد او تمام رگهای مرا به آتش می کشد
تو می خواستی کربلا باشی که چه کنی؟که برای علی اکبر مادری کنی؟که زبان
بگیری؟گریبان چاک دهی؟که سینه بکوبی؟که صورت بخراشی؟که وقت رفتن از مهر مادری
سرشارش کنی؟که قدمهایش را به اشک چشم بشویی؟...ببین لیلا!تو می خواستی چه کنی که
زینب برای این دسته گل نکرد؟به اشک چشم تمامی مادران سوگند که تو هم اگر در کربلا
بودی باز همه می گفتند، مادر این جوان زینب است.اما بگویم؟...بگذار بگویم
لیلا!جانم فدای عظمت زینب.با گفتن این کلام اگر قرار است جانم آتش بگیرد،بگیرد
در کربلا می گفتند که آیا این دو نوجوان,این عون و محمد،این خواهرزاده های حسین،مادر
ندارند؟چرا هیچ زنی مشایعتشان نمی کند؟چرا هیچ مادری صورت نمی خراشد؟چرا هیچ زنی
زمین را با ناخنهایش نمی کند؟چرا هیچ زنی شیون و هلهله نمی کند؟خاک زمین را به
آسمان نمی پاشد؟
چرا حسین تنها مشایعت کننده ی این دو نوجوان است!؟فقط همین قدر بگویم که زینب با
علی اکبر کاری کرد که حسین پا به میان گذاشت و میان این دو آغوش مفارقت انداخت.پیش
از این هرگاه زنان و دختران خیام بی تابی می کردند,امام،علی اکبر را به تسلی و
آرامش می فرستاد، اما اکنون خود تسلی و آرامش بود که از میان می رفت.اکنون که را
به تسلای که می فرستاد؟با دست و دل مجروح,کدام مرهم بر زخم می گذاشت؟
زینب و دیگر دختران و زنان حرم,مانع بودند برای به میدان رفتن علی.یکی کمر بندش را
گرفته بود,یکی به ردایش آویخته بود، یکی دست در گردنش انداخته بود، یکی پاهایش را
در بغل گرفته بود و او با اینهمه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه
و دل,چگونه می توانست راهی میدان شود!؟
این بود که حسین،کار را با یک کلام یک سره کرد و آب پاکی را بر دستهای لرزان زینب
و دیگران ریخت
-رهایش کنید عزیزانم!که او آمیخته با خدا شده است.به مقام فنا رسیده است و به
امتزاج با پروردگار خویش درآمده است.از هم الان او را کشته ی عشق خدا ببینید.او را
پرپر شده,به خون آغشته،زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید.
پینوشت:
.1بعضی حرف هارا باید مکررن شنید،بعضی کتاب ها را باید بارها خواند، پس که شنیدنی اند،پس که خواندنی اند
2.بعضی وبلاگ ها را باید رها کرد و کوچ کرد و رفت، بس که روی اعصاب نویسنده اش اسکیت بازی میکنند،بس که نویسنده را شکنچه ی روحی روانی میکنند؛این آخرین اخطار من بود خدمت بلاگ اسکای جان زبان نفهممان بعله!