این پست روایت یکی از بهترین و فراموش نشدنی ترین خاطرات زندگیمه،به بهانه ی میلاد امام مهربانم.
کلاس دوم ابتدایی بودم،با خانواده عمو و مادرجون و آقا جون رفته بودیم مشهد
اون روز ظهر هم برای نماز رفته بودیم حرم، هوا گرررم،حرم هم شلوووغ، منم طفل معصوم...
به مامان گفتم من میرم آب بخورم بعد نماز اون گوشه ی صحن وای میسم بیایید دنبالم.
نماز تموم شد و من توی ازدحام جمعیت هرچی نگاه میکردم مامانم رو پیدا نمیکردم
از این صحن به اون صحن میرفتم اما خیر،ظاهرا کل اقوام و اعوان ما غیب شده بودند.
رفتم پیش یکی از خادمای حرم گفتم:" سلام،مامان من گم شدن!"(اعتماد به نفس رو داشته باشید، من گم نشده بودم آ مامانم اینا گم شده بودن!)
بنده ی خدا آقای خادم کلی مارو تحویل گرفت و گفت اشکالی ندارم عزیزم الان میریم زنگ میزنیم بیان دنبالت؛
و اینگونه شد که ما راهی دفتر گم شدگان (پیدا شدگان)شدیم.
آقایی که مسئول اونجا بود اسمم رو توی یه لیست نوشت و گفت شماره موبایل بابات رو حفظی؟
- امممم،نصفشو!
-خب اشکالی نداره تا یک ساعت دیگه اگه کسی نیومد دنبالت اون وقت اسمتو تو میکروفون اعلام میکنیم.
(شما یادتون نمیاد اون وختا که ما جوون بودیم که مثل الان نبود مهد کودک و از این بند و بساطا تو حرم باشه که،تنها بزار کودک یابی میکروفون و بلند گو بود،بعله)
خلاصه من ته دلم کلی هم خوشحال بودم، و کلی ذوق میکردم از این که قراره اسمم پشت بلندگو توی این همه صحن پخش بشه
یکی از خادما اومد و گفت کوچولو سر ظهره بیا بریم ناهار بخوریم
منم از خدا خواسته گفتم بریم بریم.... و اوج داستان از اینجا شروع میشه.
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به مهمان سرای حرم،یه سالن خیلی بزرگ که طبقه ی پایین مخصوص زائران بود و طبقه ی بالا برای خدام.
کلی آدم هم دم در وایساده بودن تا شاید نوبتشون بشه و غذای حضرت قسمتشون
از پله ها رفتیم بالا و طبقه ی دوم روی صندلی ها نشستیم، بوی قورمه سبزی کل مهمانسرا رو پر کرده بود.
دور و برم رو نگاه کردم انگار همه یه شکل بودن،لباس ها و کلاه های یک دست و یک رنگ
یه ظرف غذا هم برای من اوردن و خلاصه نشستیم مثلن به غذا خوردن
اون روز کلی با اون خادما دوست شده بودم (اصن یه وعضی) ،سر ناهار این قدر خندیدیم و حرف زدیم که اصلا فرصت غذا خوردن نشد
حتی یادمه میز بغلیمون هم اومد میزش رو چسبوند به میز ما و خلاصه محفل عذاخوری سراسر طنز و هزلی داشتیم اونجا
یکیشون که وقتی فهمیده بود من خوانساریم کلی خاطره برام تعریف کرد از سفرش به ولایت ما!
(حالا اون طرف داستان بندگان خدا مامان،بابا،عمو،زن عمو و دختر عمو و پسر عموهام مضطربانه داشتن دنبال من میگشتن)خخخخخ
از قضا من داشت کلی هم بم خوش میگذشت که زنگ زدن و گفتن که اهل بیتمون اومدن دنبالم
ظرف غذام رو بسته بندی کردن و دادن دستم و گفتن برو خونه بخورش
و من رو برگردوندند دوباره به همون دفتر گم شدگان(اینبار بخوانید پیدا شدگان)
و اینگونه بود که من پیدا شدم(البته هنوز هم اعتقاد داشتم بقیه گم شده بودن)
و غذای اون روز حرم هم روزی هر 11 نفرمون شد!
سلام. برا من که بیس دفعه اینو تعریف کردی تا حالا :)
گفتی قرمه سبزی یاد اردو جهادی افتادم. یه قرمه سبزی ای بهمون دادن که رو دست خوراک لوبیا رو آورده بود!
یبارم به اسم پلوعدس کشمش بهمون یه برنج سفیدایی دادن که چندتا دونه کشمش توش بای بای میکرد. عدسم که نداشت.
کلهم سیستم انتخاب مواد غذایی شونم سرد بود. بعد ما که اعتراض میکردیم میگفتن ادویه هاش گرمه، سردیه غذا رو خنثی میکنه!!!
و اینگونه بود که با برنامه ی غذایی مزخرفی که در طول اردو تدارک دیده بودن، چند تن از خواهران داشتن به درجه ی رفیع شهادت نائل میشدن که باز خدا رو شکر تیم پزشکی دنبالمون بود :))
نکته: (گروه آشپزی اردو: واحد برادران!)
سلام بر جهادگرما
اصن تقصیر منه شما رو در خاطرات خودم شریک میکنم
رفتید اونجا به اسم جهاد ده روز خاله بازی کردید تازه غر هم میزنی؟
خخخخ بیست امتیاز به واحد برادرانتون، پس برا اونا واقعا اردو جهااادی بود
اون وخ شما فکر کردید خودشون هم میومدن از این ساچمه پلوها بخورن؟
داشتن انتقام روزای سربازیشونو از شما میگرفتن
سلاااااام
به به چه قسمتی!!!
فقط موندم یه بچه کوچولو اونم اون زمان (زمان دایناسورا رو میگم) چه جوری یه ملت رو خنده بود و همه تحویلش میگرفتننکنه خواهر اغراقم اندکی ضمیمه اش کردی
ولی نگاه کن خدا از همون اول دوستت داشته بس که ماهی گلم...
سلاااام فرمانده
من که از اولش بچه مثبت آروم سربزیری بودم اصن کاریشون نداشتم (الکی مثلن)
شما یادتون نمیاد اون زمونا(همون زمان دایناسورا رو میگم) کلن ملت شادی داشتیم
اختیار دارین ماهیت از خودتونه
البته خواهر جان این نیلوفر ما خوبش میشه٬ حقشه این غذاها رو بخوره !!!!! زمان ما که نیومد پیتزا بخوره٬ فسنجون بخوره٬ کباب بره بخوره٬ خخخخخخخخ
کباب بره تو اردو جهادی...؟!!
تقبل الله جدن
سلام
خداییش خیلی قشنگ بود
من یه دوست دارم دقیقا مث شما شروع کرد الآن نویسنده شده جدی میگم
شما میتونی همین نوشته رو در سایت نویسندگان جوان بزاری تا نقدش کنند
به هر صورت لینکتون کردم
التماس دعا
سلام
من...؟ نویسندگی...؟ ...اصن اعتماد به نفس گرفتم یهو
آدرس سایت نویسندگان پلیز
ویدا به جان خودم میدونستم شما اردوتون اینقد مرفه بوده با کله میومدم
ما از قشر مستضعفینیم. لااقل میومدیم جهادی از این چیزا میخوردیم!
ولی با اینکه غذا هاشون برامون سوژه خنده بود اما خیلی خوشمزه بود و دورهمی خوش میگذشت. ماکه خوراکمون دوبرابرم شده بود از بس ازمون انرژی میگرفتن میان وعده درست حسابی ام که نمیدادن! ماهام گشنههه :)) دو دفعه لیست اغذیه ی مجاز سفارش دادیم برن برامون بگیرن، هی پیغام پسغام فرستادن اینا واسه سلامتی خواهران خوب نیس!! حالا نیس با غذاهاشون خیلی به فکر سلامتی خواهران بودن! خلاصه ما در این حد وضعیتمون جبهه گونه بود
عاقاااااا کاش سال دیگه همه با هم بریم
امضا: یک جهادگر جهادلیزه شده :)
نیلوووو
وای من اون وخ که از کربلا اومده بودم تا مدت ها به طور ناخودآگاه یاد خوراکی های عجیب و غریب و خوش مزه ای که تو مسیر نجف تا کربلا میخوردیم می افتادم و شروع میکردم به خاطره گویی...ببین یعنی یه چیزایی خوردم که تو عمرم ندیده بودم
بعد نرگس میگفت واقعا قبول باشه مشخصه سفر خیلی معنوی ای داشتی که فقط از خوراکی هاش خاطره داری
حالا حکایت تو عه ها