۱)
"من حقیقتاً نگران هستم. من نگران اسلام هستم. ما اسلام را از چنگ محمد رضا در آوردیم. و من خوف این را دارم که اسلام به چنگ ما مبتلا شده باشد، به طورى که ما هم مثل او یا بدتر از او بر سر اسلام بیاوریم. این نگرانى هست و زیاد است…(صحیفه امام، ج 11، ص: 312-318 )”
...و من حالا تنها و تنها به این می اندیشم که اصلن تمام حرف ها و گفته ها و شنیده ها و مناظرات این روزهایمان به کنار، من و تو کدام بار را از روی دوش انقلابمان برداشتیم؟!
2)
کاش میفهمیدیم
یک مسلمان حزب اللهی
ترسو نیست
بد اخلاق نیست
از خود متشکر نیست
خشک و بی روح و متعصب نیست
بی ادب و بد لباس و بی نشاط نیست
مال مردم خور و چند رو نیست
کاش میفهمیدیم هرکدام از این ها اگر بود/اگر بودیم/ از جرگه ی حزب اللهی بیرون است/بیرونیم.
کاش آبروی اسلام و انقلاب باشیم نه اینکه به تعبیر امام،اسلام به چنگ ما مبتلا شده باشد.
بعدن نوشت:
ایستاده ام در ایستگاه خاطرات خویش
قطار فراموشی می رود
و من هنوز هم گاهی سرم سوت میکشد گذر این یکسال را...
امروز چشمم که به تقویم افتاد تازه باورم شد
وقتش رسیده است
بنشینم و بی رحمانه لبخند بزنم بر بلاهت روزهای کودکانه ی از دست رفته.
چقدر دلم برای دنیای صاف کودکانه هایم تنگ شده بود
کاش میفهمدیم . . .
.
.
.
.
.
این قصه سر دراز دارد . . .
:(