به مادرش گفته بود:
مادر من در الرمادی محاصره هستم و مهمات هم تموم کردیم
اگر بعد از یک ساعت زنگ نزدم حلالم کن و مواظب سجاد و زینب باش.
و مادرش جواب داده بود:
خدا به همرات مادر، نگران بچه ها نباش، شهادت گوارای تو باد
در گوشی نوشت:
تلخ است این که قایقران باشی ،خیال برت داشته باشد که دلت را به دریا زده ای و به سمت بی نهایت در حرکتی
اما یک روز ، بی تفاوت از تعریف و تمجید هایی که دیگران نثارت میکنند
چشم هایت را به روی حقیقت خودت باز کنی و ببینی کسی شده ای که هرگز نخواشته ای باشی
یک آن حس میکنی آنچه باید باشد و می توانسته باشد نشده است
و تو دیگر ذره ای تاب تفکر عاقلانه درباره گذشته و آینده ی خویش را هم نداری
و آنگاه ناباورانه، باور میکنی که تباه و مسخ و تمام شده ای
حالا دیگرنه حال پارو زدن داری
نه جرئت غرق شدن
و تنها مانده ای چشم انتظار کوسه ماهی ها
سلام
خو چرا کوسه ماهی؟
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/104.png)
خو چرا که نه؟
قشنگ قایق و قایقران رو با هم میبلعه،صد درصد تضمینی هم هست
یهو ببینی که آن چه می خواستی نشده ای ...آن هم در سن بیست و یک سالگی!
عه
تو کدوم زهرایی؟
تازه کردی داغ دل را نازنین...
با اجازه متن را در صفحه ی شخصی ام میگذارم، بی نام
هر چند خوش تر بود دانستن نام نگارنده اش.
خواهش میکنم...!!!
هرچند خوش تر بود دانستن آدرس صفحه
آدرس صفحه: www.facebook.com/mohammad.az.1023
خوشحال میشوم دیدنش را.
عه
متاسفانه یا خوش بختانه ما با فیس بوک رفت و آمد نداریم.
رفت و آمد که ما هم نداریم البته،،،بگذریم،مطمئن بودم این را.
سایر مطالبتان را هم خواندم،زیبا بود،امید که ادامه دهید.
ممنون