این روز ها دیگر فکر هایم کلمه نمی شوند
همین طور فکر باقی می مانند
انگار که یخ زده باشند
انگار که ماتشان برده باشد،مجسمه شده باشند
با این حال اما
من هنوز هم مینشینم و فکر میکنم
با این تفاوت که نمیتوانم بگویم به چه...
به یک سری چیز که از کلمه شدن پرهیز دارند
به یک سری طرح که از ابراز شدن پرهیز دارند
یک سری برنامه که حتی از فکر اجرا شدن هم پرهیزدارند
یک سری تصمیم که از گرفته شدن پرهیزدارند...
با این همه پرهیز کاش لااقل درکوی دوست هم پرهیزگار بودم!
این بار میروم تا افکارم را از دست خودم نجات دهم
شاید هم خودم را از دست افکارم
.........
پ.ن
1.بی قرارم مثل وقتی مادری بایک شماره
می رود تا باجه ها اما سوادش را ندارد
درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد.
2. تمام شد