قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

کوچه نقاش ها 3

اوایل فروردین 61،عملیات فتح المبین شروع شد.رمز عملیت یازهرا بود و تو مرحله ی دوم نوبت گردان حبیب بود که عمل کند.

من برای مرحله دوم خودم را به قرارگاه لشکر رساندم. ستون گردان حبیب راه افتاد بعد از هفده کیلومتر پیاده روی در دل دشت عباس و در دل تاریکی به نقطه ی رهایی نرسیدیم.قصه کمی مشکوک بود.من بیرون از ستون گروهان دوم در حرکت بودم و عباس ورامینی سر ستون بود هنوز با هیچ کس اخت نشده بودم .فقط کادر گردان را میشناختم.

دشت سوت و کور بود وسیع و بدون جان پناه و خاکریز.تنها روشنای منور هایی بودند که در دور دست ها روشن شدند. ساعت نداشتم اما می دانم از 12 گذشته بود که دستور توقف دادند.به رود خانه ی فصلی و پر آب رسیدیم.سلاحمان را سر دست گرفتیم و زدیم به آب، آب تا کمرمان می رسید و تقریبا شدت داشت.همه مان خیس شدیم،از آب که گذشتینم صد متر جلو تر باز هم فرمان توقف دادند. عباس وارمینی گفت:"این جا تپه تانکه". در آن جا نشستیم و من قدم زنان آمدم سر ستون گردان. دیدم محسن وزوایی با بیسیم صحبت می کند. انگار با حاج احمد صحبت  می کرد و می گفت :راه را گم کرده ایم،بلد چی هیچ چیز نمی دونه..."

حاج احمد می گفت:"آن ها دست داده اند،تو چرا دست ندادی؟!"

_ ما سرگردونیم چوپان ها...چوپان ها...

آن جا تازه فهمیدم گم شده ایم.همهمه شد بین بچه ها،همه ی چشم ها به محسن بود نمیدانستیم این گره کور را چطور باز می کند.

یکدفعه بلند شد و تو تاریکی گم شد،شبح اش را دیدم که در دل تاریکی قامت بست و نماز خواند.

بچه ها از ستون بیرون آمدند و گفتند:اگر وقت نماز است بگویید ما هم اقتدا کنیم.

من نمیدانم؛خدا میداند آن شب به محسن چه گذشت،یک ربع،بیست دقیقه ی بعد محسن از سر نماز بلند شد و خیلی قرص و محکم آمد طرفمان  و گفت:"برادرا بلند شید به ستون حرکت کنید"

یک جور رفتار میکرد که انگار پنجاه سال است آن جا را میشناسد.نظم گرفتیم و راه افتادیم.

نیم ساعت نشد که صدای آتش توپ خانه از دور شنیده شد و معلوم شد که گردان های چپ  و راست ما با عراقی ها درگیر شده اند.یکی از بچه هاگفت:"آن ها را ببین ؛تپه های علی گره زد هستن".

تو تاریک روشن دم صبح شبح تپه ها قشنگ معلوم بود،چند دقیقه بعد بالای یک دره بودیم.با حیرت و تعجب دیدیم که کف تپه 70- 80 قبضه توپ ،بغل هم چیده شده.

علی موحد یک تیر هوایی زد و عراقی هایی که لابه لای توپ ها و داخل سنگر ها بودند،دست ها را روی سر گذاشتند و هاج و واج ریختند بیرون و فریاد دخیل خمینی،دخیل خمینی شان به هوا رفت.

همه مان از این غنیمت بزرگ خوشحال بودیم و الله اکبر گفتیم. عنایت شد و جنگ به نفع رزمندگان اسلام مغلوبه شده بود؛بازی یک طرفه ای که یک طرفش دل پاک محسن بود و ایمان بچه ها، و طرف دیگرش دشمن بعثی و 94 قبضه توپ

یقین کردیم،ارتباطی برقرار شده .حضرت حق عنایتی کرده؛وگرنه چطور ممکن بود یک گردان این همه راه را بیاید بالای سر عراقی ها و آن ها نفهمند؟

نظرات 5 + ارسال نظر
آنتی راسیسم پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:47 ب.ظ http://sultan8248.blogsky.com/

احسنت...کتابش را مدتی قبل خوانده بودم...تجدید خاطره ای شد این متن

مریم جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ق.ظ http://binamak.blog.ir

حس ِ خوبی داشت .... :)
قلمتان مستدام :)

قلم نویسندش مستدام

مریم شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:09 ب.ظ http://binamak.blog.ir

http://pixelbook.ir/
فک کنم عاشق اینجا بشی :)

سلام،وای ممنون
بایدمفصل بشینم بخونم

امیر حسین یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:23 ب.ظ http://deityincomparable.blogfa.com

به این یکی وبلاگ پسر خالت سر بزن

آو
این یکی چقد متفاوته
چه تحولی
آره بچه جان این طوری بهتره

نیلوفر جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:21 ب.ظ http://rahneshin094.blogfa.com/

سلام عزیزم ...چطوری؟ چه خبر؟؟
روزت مبارک دخمل گل دوستداشتنی ...
پست اخیرم تقدیم با عشق ...
فعـــــلا...

سلااام دوستم
بابا تو همیشه پیش دستی میکنیا
صبر کن منم پست دخترانمو بزارم خب
روز تو هم مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد