قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

در هوایت بی قرارم روز و شب

وارد کلاس که شدیم بعد از سلام و احوال پرسی  وآشنایی های مقدماتی استاد شعری از سروده های مولوی را برایمان خواند

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب...

و من در تاریک خانه ذهنم خاطرات کلاس ادبیات آقای شهیدی را مرور میکردم.کلا شعر های حافظ مولوی همیشه حالم را خوب میکند و خاطرات خوب را برایم زنده.

استاد پای تخته نوشت: در پرونده نگاهتان تجدید نظر کنید...خدا متهم نیست "ان الله لیس بظلام للعبید"

و این شروع بحث یک ساعت و نیم کلاس تفسیر قرآن آن روز ما شد، استاد در تفسیر و توضیح این عبارت آنقدر شیوا و شیرین سخن میگفت که من تمام مدت مات و مبهوت کلامش شده بودم،اصلا تاحالا هیچ کدام از این آیاتی را که میخواند از این زاویه نگاه نکرده بودم،ته ته قلبم هیجان زده شده بودم و ذوق میکردم از این که ظاهرا این کلاس و این درس به اجبار هم که شده بهانه ای خواهد بود برای حل معماهای ذهنم.

میگفت این سخن برگرفته از خود قرآن است که در زندگی انسان لحظه خنثی وجود ندارد، و ما آدم ها در تمام طول روز به طور مرتب در حال دریافت نور و ظلمت هستیم،و این دریافت صرفا بسته به نوع اعمال ما نیست بلکه کوچکترین و گذرا ترین افکار ذهنیمان هم نور و ظلمت را دریافت میکنند.

استاد با استناد به روایت یکی از معصومین(ع) گفت که همه ی ما برگردن یکدیگر حق داریم؛ ولو به اندازه ثانیه ای که در خیابانی شلوغ از کنار یکدیگر عبور میکنیم. و این دریافت ها و تفکرات کوچک ذهنی انسان است که شخصیت و من وجود انسان را شکل میدهد. و با این اوصاف در ثانیه ثانیه ی زندگی باید حواسمان نه تنها به رفتارمان بلکه به جنس افکارمان هم باشد.

میگفت وقتی صبح زود از خانه بیرون می آیی و مغازه داری را در حال باز کردن درب مغازه اش میبینی به جای او بسم الله بگو و از صمیم قلب برای برکت و روزی حلال آن روزش دعا کن

وقتی میبینی راننده ای در خیابان به بد ترین نحو و خطرناک ترین شکل در حال رانندگی است به جای حواله ی فحش و ناسزا با تمام وجودت برای سلامتی اش دعا کن

حتی از کنار اعلامیه های ترحیم روی در و دیوار هم بی تفاوت نگذر، برای شادی روحشان صلواتی بفرست و هزاران هزار مثال دیگر

یکی از تفاسیر آیه ی فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره همین است تمام ذهن و فکرت را لبریز کن از خیر خواهی و دریافت نور،میدانی که در قیامت همین انرژی وجودی آدم هاست که بهشت و دوزخشان را میسازد؛ همین افکار و اعمال ساده.

و من برخود نهیب میزدم که چقدر شگفت آور است که رفتار ما انسان ها خدارا به دفاع از خود وا دارد این که بیاید و  صریحا به ما بگوید آخر چرا فکر کرده ای من باید به تو ظلم کنم،من رحمن و رحیم بودنم را اول هر سوره به تو یادآوری میکنم و تو من را ظالم در حق خود میپنداری؟به جای متهم کردن من باید بنشینی و خودت را مرور کنی،عالم خلقت عالم علت و معلول هاست، هیچ چیز تصادفی نسیت!

پینوشت:

1. به واقع اگر به نحوه  و موضوعات ارائه شده در دروس معارف دانشگاه توجه ویژه ای بشود یقین دارم بخشی از بهترین،خوشایند ترین و مفید ترین ساعات کلاسی هر دانشجویی با هر نوع تیپ و اعتقادی خواهد بود؛ ساعاتی که روح و فکرت را رهاکنی از دنیای شلوغ مهندسی!و بروی دنبال کشف خودت

2. آغاز ترم جدید رو خدمتتون تبریک(تسلیت!) عرض میکنم،امید که حقیقتا جوینده ی دانش باشیم نه جونده ی آن!                                                                                            

به هوای حرمت میگذرد ایامم

تلویزیون را روشن میکنی همه جا صحبت از صحن و سرای نورانی امام رئوفت، و خواهر کریمشان است،سیل جمعیت مشتاق و زائری که این روز ها را بهانه ای کرده اند برای زیارت گوشه ای از بهشت...  

کامپیوتر را روشن میکنی،این جا هم گرد عشق پاشیده اند،همه دم از زیارت میزنند؛ زیارت اربابمان حسین(ع)،کربلایی ها حلالیت می طلبند و دل های مشتاق با ندای یا حسین بدرقه اشان میکنند...  

گوشی موبایلت را برمیداری،عجب!این روز ها حتی پیامک ها هم دلت را هوایی میکند،"السلام علیک یا شمس الشموس،در حریم مولا دعاگویت هستم..."  

و تو مانده ای چه کنی با گلویی که هی بغض میکند،با دلی که هوای حرم آواره اش کرده و با چشمانی که هی خیس میشوند.

بغضت را قورت میدهی،چشمانت را کنترل میکنی اما با قلبت چه میکنی...؟! 

 

چقدر دلم میخواهد بیایم یک گوشه حرم بنشینم،زانو هایم را بغل کنم و ساعت ها چشم بدوزم به گنبد طلایتان  

 

 

پینوشت: یک حس خیلی خوب،یک حس خیلی دوست داشتنی،این که تاریخ تولد قمری ات مصادف باشد با روز تولد امام رئوفت،این که هرسال کلی ذوق کنی از این تقارن 

این که بروی دم خانه شان و بگویی:سلام آقا،تولدمان مبارک

دردا....!

ساعت را نگاه میکنی،شب از نیمه گذشته است وبی خوابی مفرط دارد کلافه ات میکند،حالت گرفته است(بخوانیدحالت را گرفته اند!) نه حوصله ی کتاب خواندن داری،نه اینترنت بازی و نه هیچ کار دیگر،از شدت بی حوصلگی و بیخوابی خودت را سرگرم میکنی با مرتب کردن فایل های صوتی پراکنده این ور و آن ور تا اینکه....

این هارا مینویسم تا شاید روزی روزگاری خواندن این سخنان برای تو هم مرهمی باشد در این آشفته بازار.بیا این ها را بخوان تا بعدش کلاهمان را قاضی کنیم ببینم بلاخره چکاره ایم...؟! 

 

و اما قال حاج حسین یکتا:

ببین این نمیشه که همش یه گوشه وایستی بگی اوضاع خرابه،نکنه وضع ما خرابه که اوضاع بده؟طراحی داریم؟برنامه ریزی؟کادر سازی؟یارگیری بلدیم؟ سیستم و ساختار چی؟این رو قبول ندارم که بگید جو بده؛ جو بده یامرده شور برده این دل ماست که غالب نمیشه به جو ،نکنه دل ما هم تو جو رفته...؟! 

چیکار کردی؟چقدر وقت گذاشتی؟چقدر دل سوزوندی؟

چندساله تو دانشگاهی؟چند ترمه تو دانشگاهی؟چند تا واحد گذروندی؟چند واحد برنامه ریزی کردی برای مدیریت بر منابع انسانی تو دانشگاه؟

بچه های دور و برتون،هم خوابگاهیاتون رو نگاه کنید،به اندازه ای که اونا دارن می دوند توهم میدوی؟اگه به اندازه اون ها بدوی تازه هم ارزی،مسلمون، جلو باید بزنی،و الله مسابقه است،نیست؟ 

ببین خدا لنگ کار من و تو نیستا،خدا کار خودشو خوب بلده،دین خودشو خوب حفظ میکنه

امروز اینجا کربلای پنجِ ،امروز تصمیم تو برای کار کردن در عرصه ی فرهنگی کربلای پنجِ،کسی از تو چیز دیگه نمیخواد؛درس خوندن که واجبه،دیگه نمیشه بگی ببخشید آقاجبهه میریم نماز میخواییم چکار کنیم،نماز که واجبه،جبهه هم باید بری. درس تو واجبه،کار فرهنگی هم باید بکنی 

رفقا دور هم جمع شید کادر سازی کنید برای آینده،برای این که بگید برنامه چیه، استاد کیه،تعداد چقدر، تایم چقدر،خروجی چه سمت و سویی...؟؟؟ 

هی توپ رو شوت نکنید برا هم دیگه 

چقدر دیگه تو دانشگاهی،4 ترم،5ترم،6 ترم؟برنامت چیه؟

 تا حالا شده بعضی شبا بشینی فکر میکنی خدایا من چکار کنم؟ 

به خدا کسی مجبورت نکرده تو این فضا بیای،میای وسط راه کم میاری خراب میکنی،یا جیغ و داد زیادی میکنی یا کپ میکنی در میری،دعوتتون کردن گفتن بچه ها میایید؟ گفتید بله،پس بدونید برای چی میایید 

باید هر روز شهید شی تو دانشگاه،یه طرف مواظب چشم و گوش و دست و پا و گناه نکردنت باشی یه طرفم وایسی زخم زبون بخوری و کار فرهنگی کنی. این که کی بفهمه و چقدر استفاده کنه اون رو دیگه رندانه باید فهمید،همین که تو این جا با امام زمان(عج) حال بکنی و....

بچه ها اونایی که امام زمان می دیدند،اونایی که خدمت آقا می رسیدند خیلی اوضاشون درام تر از شما نبود،می فهمی چی میگم؟وقتشه...وقتشه... 

پینوشت: مخاطب این پست خودم،خودم،خودم ...و کلیه ی فعالان فرهنگی اعم از کمنام،گمنام و بی نام هستند،خواهشا خرده نگیرید.  

عکس نوشت:تشنه ام،همین قدر تشنه... 

دخترانه

مثل بهار بود هوای رسیدنت
باران چکید از رد پای رسیدنت
در پشت درب خانه تان جمع میشوند
خیل فرشتگان که برای رسیدنت_
-آماده اند از طرف ذات کردگار
خود را فدا کنند فدای رسیدنت
خاک بهشت بهر قدمگاه تو کم است
آغوش نجمه بود سرای رسیدنت
قلب برادرت ز تب شوق آب شد
در التهاب ثانیه های رسیدنت
در چشم خویش ذوق خدا را نگاه کن
گلخنده امام رضا را نگاه کن
از آن زمان که خواهر سلطان ما شدی
بانو ،شما ملیکه ایران ما شدی 

خود ظلمتیم ، اگرچه سپیدیم با شما
یأسیم اگر،سراسر امیدیم با شما
مست اجابتند دعاها کنارتان
ما حاجت نداده ندیدیم با شما 

این سیب سرخ سیب بهشت پیمبر است
این دختر یگانه ی موسی بن جعفر است 

  

(و ما باز هم روز میلادتان را بهانه ای کرده ایم تا دوباره بیاییم و بال بزنیم در هوایتان،این روزها بیشتر از قبل هوای ما دختر ها را داشته باشید.و بدانید که تنها آرزویمان گوشه ای از لبخند رضایت شماست) 

 

 

 

ادامه مطلب ...

کوچه نقاش ها 3

اوایل فروردین 61،عملیات فتح المبین شروع شد.رمز عملیت یازهرا بود و تو مرحله ی دوم نوبت گردان حبیب بود که عمل کند.

من برای مرحله دوم خودم را به قرارگاه لشکر رساندم. ستون گردان حبیب راه افتاد بعد از هفده کیلومتر پیاده روی در دل دشت عباس و در دل تاریکی به نقطه ی رهایی نرسیدیم.قصه کمی مشکوک بود.من بیرون از ستون گروهان دوم در حرکت بودم و عباس ورامینی سر ستون بود هنوز با هیچ کس اخت نشده بودم .فقط کادر گردان را میشناختم.

دشت سوت و کور بود وسیع و بدون جان پناه و خاکریز.تنها روشنای منور هایی بودند که در دور دست ها روشن شدند. ساعت نداشتم اما می دانم از 12 گذشته بود که دستور توقف دادند.به رود خانه ی فصلی و پر آب رسیدیم.سلاحمان را سر دست گرفتیم و زدیم به آب، آب تا کمرمان می رسید و تقریبا شدت داشت.همه مان خیس شدیم،از آب که گذشتینم صد متر جلو تر باز هم فرمان توقف دادند. عباس وارمینی گفت:"این جا تپه تانکه". در آن جا نشستیم و من قدم زنان آمدم سر ستون گردان. دیدم محسن وزوایی با بیسیم صحبت می کند. انگار با حاج احمد صحبت  می کرد و می گفت :راه را گم کرده ایم،بلد چی هیچ چیز نمی دونه..."

حاج احمد می گفت:"آن ها دست داده اند،تو چرا دست ندادی؟!"

_ ما سرگردونیم چوپان ها...چوپان ها...

آن جا تازه فهمیدم گم شده ایم.همهمه شد بین بچه ها،همه ی چشم ها به محسن بود نمیدانستیم این گره کور را چطور باز می کند.

یکدفعه بلند شد و تو تاریکی گم شد،شبح اش را دیدم که در دل تاریکی قامت بست و نماز خواند.

بچه ها از ستون بیرون آمدند و گفتند:اگر وقت نماز است بگویید ما هم اقتدا کنیم.

من نمیدانم؛خدا میداند آن شب به محسن چه گذشت،یک ربع،بیست دقیقه ی بعد محسن از سر نماز بلند شد و خیلی قرص و محکم آمد طرفمان  و گفت:"برادرا بلند شید به ستون حرکت کنید"

یک جور رفتار میکرد که انگار پنجاه سال است آن جا را میشناسد.نظم گرفتیم و راه افتادیم.

نیم ساعت نشد که صدای آتش توپ خانه از دور شنیده شد و معلوم شد که گردان های چپ  و راست ما با عراقی ها درگیر شده اند.یکی از بچه هاگفت:"آن ها را ببین ؛تپه های علی گره زد هستن".

تو تاریک روشن دم صبح شبح تپه ها قشنگ معلوم بود،چند دقیقه بعد بالای یک دره بودیم.با حیرت و تعجب دیدیم که کف تپه 70- 80 قبضه توپ ،بغل هم چیده شده.

علی موحد یک تیر هوایی زد و عراقی هایی که لابه لای توپ ها و داخل سنگر ها بودند،دست ها را روی سر گذاشتند و هاج و واج ریختند بیرون و فریاد دخیل خمینی،دخیل خمینی شان به هوا رفت.

همه مان از این غنیمت بزرگ خوشحال بودیم و الله اکبر گفتیم. عنایت شد و جنگ به نفع رزمندگان اسلام مغلوبه شده بود؛بازی یک طرفه ای که یک طرفش دل پاک محسن بود و ایمان بچه ها، و طرف دیگرش دشمن بعثی و 94 قبضه توپ

یقین کردیم،ارتباطی برقرار شده .حضرت حق عنایتی کرده؛وگرنه چطور ممکن بود یک گردان این همه راه را بیاید بالای سر عراقی ها و آن ها نفهمند؟

کوچه نقاش ها 2

یک روز گفتند احمد آقا خمینی زنگ زده به دکترچمران و گفته امام دلش برایت تنگ شده و می خواهد شما را ببیند.همان روز دکتر با هلی کوپتر خدمت امام می رود .وقتی دکتر برگشت ریختیم دورش و از حال امام جویا شدیم. دکتر برایمان گفت:

وقتی خدمت امام رسیدم ایشان چند ثانیه به صورت من خیره شد و گفت:"مصطفی،تو هنر مندی؛هنرمند باید یک رنگ باشه.گران ترین قالی رو ببین چون چند رنگه،باید زیر پاباشد.اما آسمان رو ببین که از همه بالاتره،چرا؟چون یک رنگ است.یکرنگی وصداقت قانون عشقه."

                                                      *********

دکتر وقتی به کسی مسئولیت میداد. همه ی کار ها را به عهدی او میگذاشت.بهش خط نمیداد که این کار را بکن،آن کار را نکن،فقط راهنمایی و نظارت میکرد.ابتکار عمل و رزم و رزق و روزی به عهده ی خودم بود.آن جا خودم را پیدا کردم.سعی کردم فکرم را به کار بزنم و خودم را نشان بدهم.

دکتر میگفت:"تبعیت یک بحث است؛استقلال ذهنی یک حرف دیگر.

                                                       *********

دم غروب،نزدیک سوسنگرد توقف کردیم تا آبی به سر و صورتمان بزنیم و استراحت کنیم.دکتر همه اش توی فکر بود و اصلا حرف نمیزد.چشمم به دکتر بود و نگاهش میکردم،رفت به طرف تویوتا سوخته که حدود صد متر دور تر از ما بود.انگار گلوله مستقیم خورده بود.تمام دل و روده اش پیدا بود.

دکتر قدم زنان رفت به طرف ماشین،خم شد روی کاپوت،آستینش را بالا زده بود و با رادیات ماشین ور می رفت.یک آن متوجه صدای جیک جیک یک پرنده شدم.دکتر مرا فرستاد که آچار بیاورم،آچار را گرفت و افتاد به جان رادیات.صدای جیک جیک پرنده قطع نمی شد.چند دقیقه بعد دیدیم یک گنجشک کوچولو تو دست دکتر است.حیوان بیچاره توی آن گرما تشنه اش شده بود رفته بود از رادیات ماشین آب بخورد که بالش گیر کرده بود به پره های رادیات و اسیر شده بود.

دکتر گنجشک را به طرف آسمان گرفت و با حالت غصه داری گفت:"من تو را آزاد میکنم؛برو. خدایا به آزادی این مرغ قسمت میدم که جان مرا هم آزاد کن. دیگه خسته شده ام."

من جوان بودم نمیدانستم دکتر از چه چیز رنج میبرد. اوکه با پای خود و بدون اصرار و اجبار آمده بود،از چه چیز خسته شده بود؟....

آن روز غروب در آن دشت سوت و کور ،دکتر روبه خورشید سرخ رنگ غروب ایستاد  و گفت:"خدایا!پیرم و دل شکسته،خسته ام،هیچ آرزویی ندارم ،دنیا برام تنگه فقط میخوام با خودت تنها باشم..."

یک ساعتی همه مان حیران مناجات دکتر بودیم و گوش میکردیم.

سوار ماشین شدیم و به سمت دهلاویه راه افتادیم...

فردا عصر سی و یکم خرداد، روی بیسیم اعلام کردند که دکتر آسمانی شد. انگار همان شب موقعی که دکتر داشته بچه های را در اطراف دهلاویه توجیه می کرد،سه خمپاره نامرد،از همان ها که بی صدا و بی هیچ سوت و زوزه ای می خورد بغل آدم و یهو میترکد،می خورد بغلش و دکتر و سید مهدی مقدم پور و حدادی درجا شهید میشوند.