قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

کوچه نقاش ها 1

این روز ها مشغول مطالعه ی کتاب کوچه نقاش هستم؛بنا داشتم بعد از تمام شدن همه ی 503 صفحه،بنویسم از احساسی که موقع مطالعه ی کتاب داشتم،اما الان در اواسط راه این قدر به وجد آمده ام که تصمیم گرفتم نه تنها یک پست بلکه چندین مطلب در وصف کوچه نقاش ها بنویسم.

کوچه نقاش ها کتابی است که انصافا خیلی خوب و ملموس با زاویه ی نگاهی نو ومتفاوت  فضای آن روزها را روایت میکند، ،و نکته ی جالب وجذاب کتاب که حلاوت مطالعه را چند برابر کرده حضور شخصیت هایی است در متن داستان که شاید بارها و بارها اسمشان را شنیده باشیم و حتی مختصری هم از احوالاتشان خوانده ایم، ولی راوی داستان روزهایی را با این افراد به شب رسانده که شنیدن و خواندن خاطراتش بسیار شیرین است.

کتاب در 16 گذر نوشته شده،روایتی که در ادامه میخوانید بخشی از گذر سوم کتاب است،این ها را که میخواندم با خودم فکر میکردم،چقدر بعضی از آدم ها زندگی با برکتی دارند،آدم هایی که نه تنها خودشان راهشان را پیدا کردند و به سعادت رسیدند، بلکه به طرز عجیبی روی مسیر زندگی بقیه اطرافیانشان هم تاثیر+ گذاشتند....

نوشته بود:

ادامه مطلب ...

برای مخاطبان خاص!

نفسم میگیرد از حضور در جامعه ای که همه خودشان را

سفید سفید سفید می بینند و مخالفانشان را سیاه سیاه سیاه.

حالم بد میشود از هم صحبتی با کسانی که خودشان را

جبهه ی حق مطلق می بینند و مخالفانشان را باطل مطلق.

متنفرم از آدم هایی که تهمت و دروغ را روشن گری میپندارند.

دین و دینداری را تنها ابزاری برای نقد دیگران میدانند

و فراموش میکنند دین قبل از هرچیز آمده است تا نقشه ی راهی باشد برای زندگی خودشان.

بیزارم از آدم های جنگ و انقلاب ندیده ای که فقط ادعای انقلابی بودن میکنند

و فکر میکنند آن ها تنها دلسوزان نظام اند.

نفسم میگیرد وقتی....  

پینوشت: صلاح کار کجا و من خراب کجا!

تک پسر

صبح روز نوزده رمضان بود که متولد شد. باتولدش،مادر به یاد آورد خوابی را که در شبی سیاه دور از هیاهوی روز دیده بود و قلبش در سینه لرزید،خواب دیده بود که به او گلی سرخ عطا کرده بودند و او باید پاس دارد این امانت را؛ چنان با نرمی و لطافت پروراندش که هرگز قطره ی اشکی از چشمانش ریخته نشد و نگذاشتند اندوهی بر قلب کوچکش جای گیرد.

هنوز کودک بود که یک میز جلوی خانه میگذاشت،دوستانش را جمع میکرد و برای تولد امام زمان (عج)شربت میداد.

خیلی دست و دلباز بود. وقتی برای گردش بیرون میرفتند همیشه بقیه را مهمان میکرد از بهترین فروشگاه ها بهترین چیز هارا برای دوستانش میخرید.

دلسوز بود و مهربان،قلبش برای همه میتپید،هرشب دوستانش را در خانه جمع میکرد و برایشان جلسه میگذاشت.

یک خانواده بود و یک تک پسر!از همان کودکی هرچه اراده میکرد برایش می خریدند.اسباب بازی،دوچرخه و...هنوز در محله هیچ جوانی موتور نداشت که که مسعود موتور سوار میشد.

کارنامه ی کنکورش را که آورد همه تعجب کردند. به هیچ کس نگفته بود با رتبه ی خوب دانشجوی مکانیک دانشگاه صنعتی شده بود.

مسعود شاگرد اول رشته  مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان بود. همه خیلی دوستش داشتندو همیشه چند نفر دنبالش بودند.پیش استادها هم خیلی عزیز بود. اهل ظاهر سازی نبود.خیلی از بچه ها بعد از شهادتش تازه فهمیدند که مسعود بسیجی و اهل جبهه رفتن است.

دانشگاه می رفت ولی هرموقع عملیات بود تلفنی خبرش می کردند.دوستش امیر یک بار نشست کنارش وگفت:مسعود، دانشگاه هم یه جبهه است.تو اگه درستو خوب بخونی خیلی بیشتر می تونی به اسلام و مملکت خدمت کنی.نگاهش کرد و گفت:" اشتباه فکر میکنی،خیلی با هم فرق می کنند.استاد دانشگاه جبهه امامه و فارغ التحصیلاش شهدا"

در آن شرایط که خیلی ها به خاطر سختی جنگ و حضور در جبهه از تحصیل بازمانده بودند،دانشجو بودن آن هم در یک رشته و دانشگاه ممتاز،برا خیلی ها جای کلاس گذاشتن داشت.ولی در برخورد با او اصلا نمی شد حدس زد که جزء نخبگان جبهه و شاگرد اول دانشگاه است.

همه او را به ابتکار و ابداعات تاکتیکی می شناختند.متفکر،منطقی،صاحب فکری پویا و خلاق بود....

ادامه مطلب ...

دیگر شورش را در آورده ای...!

عشقِ شهادت؟ 


شهوتِ شهادت؟ 


آرزویِ شهادت؟

دغدغه ی شهادت؟

.

.

.

برای شهدا؟

در راه شهدا؟

به نیت شهدا؟

.

.

برای چه؟

برای آنکه زنده بمانی و نمیری؟

برای آنکه عاقبتت به خیر شود؟

برای آنکه به سعادت جاودان برسی؟

برای آن‌که شهادت بهترین است؟

برای عندربهم یرزقونش....؟ 

خجالت بکش دختر....دیگر شورش را در آورده ای 

منیت دارد از سر و کول افکار و رفتارت بالا میرود آن وقت دم از شهدا میزنی...؟    

 

پینوشت: 

من با دلم که تنگ نشد از برایتان، قهرم ، تو هم جواب دلم را دگر نده

 

 

یا رفیق

از همان روزی که گلمان را سرشتی بیش از  هرچیز برایمان رفیق بودی

دم گوشمان زمزمه کردی"رفیق هیچ وقت زیر قول  وقرارش نمیزند 

پس سر پیمانتان بمانید تا سر پیمانم با شما بمانم.... 

و من هنوز هم از میان تمام اسماء حسنی ات عاشقی میکنم با این نام

"یا رفیق من لا رفیق له"

یا رفیق

در این آشفته بازار رفاقت ها کجای عالم جستجو کنم رفیقی چون تورا؟!

دلم یک جرعه آسمان میخواهد،یک جرعه عشق و یک جرعه رفاقت

میشود همچنان برایم رفیق بمانی؟