قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست

مریض آمده اما شفا نمی‌خواهد
قسم به جان شما جز شما نمی‌خواهد

برای پیش تو بودن بهانه‌ای کافیست
بهشت لطف کریمان بها نمی‌خواهد

دلیل ناله‌ من یک نگاه محبوب است
وگرنه درد غلامان دوا نمی‌خواهد

فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم:
مگر که شاه خراسان گدا نمی‌خواهد؟

همین قدر که غباری بر آستان باشد
رواست حاجت عاشق، دعا نمی‌خواهد

تو آشنای خدایی، کدام رهگذری
در این جهان غریب، آشنا نمی‌خواهد؟

ببین به گوشه‌ی صحنت پناه آوردم
مگر کبوتر آواره جا نمی‌خواهد؟ 

 

می آیم تا بار دیگر در هوایتان بال و پر بزنم  

و نسیم جان بخش بارگاهتان را عمیق عمیق تنفس کنم 

باشد که مرحمی باشد برای روزهای نفس گیر

گاه نوشت (5)

یاد گرفته ام از آدم ها ناامید باشم 

این طوری زندگی بهتر میگذره  

 

به قول سهراب: 

من اناری را میکنم دانه 

زیر لب میگویم 

کاش این مردم 

دانه های دلشان مثل انار پیدا بود

کاش.....

برف این چنینی ام آرزوست

 

 وقتی فردا دو تا امتحان داشته باشی. 

دقیقا نصف جزوه هات مونده باشه .

و در همین حال ویروس های سرماخوردگی در حال بالا رفتن از سر و کلت باشن 

تنها روزنه ی امیدی که برات باقی میمونه آرزوی برفه... 

برف این چنینی ام آرزوست....

رد پای نور

اوصیکم به مطالعه ی کتاب"ردپای نور در خاطرات من" 

کتابی که خودم هم همین دیشب به برکت مجالست و مصاحبت با دوستان کتابخوان،خواندمش!

کتابی زیبا و دلنشین و آموزنده،به نقل از شاگردان استاد علی صفایی حائری معروف به (عین.صاد) 

در واقع بخشی از خاطرات و دیدگاه های ایشان است در مورد انتخاب همسر، ازدواج، اخلاق خانوادگی، عشق و ایمان، معرفت، راهکارهایی برای رشد و تکامل معنوی، عملکردهای سازنده انسان ها، ویژگی های مربی مطلوب، مسئولیت پذیری، مشورت، جبر و اختیار، دنیا و آخرت و برخی از توصیه های اخلاقی ایشان به شاگردان و علاقه مندان خویش  

 

 برای دانلود کتاب اینجا مراجعه کنید 

روایتی از کتاب را در ادامه ی مطلب بخوانید

ادامه مطلب ...

و بک الدخیل یا عشق

وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِکُمْ وَ فَازَ الْفَائِزُونَ بِوِلاَیَتِکُمْ ‏بِکُمْ یُسْلَکُ إِلَی الرِّضْوَانِ  

  

 از رهگذر خاک سر کوی شما بود

 هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

اندر حکایت روزگار دانشجویی

تجربه ی این چند ترم دانشجویی نشانم داده است که اصولا در دانشگاه بچه زرنگ بودن و نمره ی خوب گرفتن یک فرمول واحد دارد.ازاستثنا های معدود و انگشت شمارش که بگذریم فرمولی است در اکثر مواقع درست و قابل اعتماد.(ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش)

در دانشگاه کافی است همان دروسی که برایت مشخص کرده اند را بگیری، به همان اساتیدی که هستند اکتفا کنی، ازهمان کتاب‌هایی که معرفی میشود استفاده کنی، همان فصولی که استاد می‌گوید در امتحان می‌آید را بخوانی، همان مسائلی که مشابهش را حل کرده حل کنی، از همان روش‌هایی که برای حلش رفته پیروی کنی و هزاران همان دیگر...

این که آیا این درس فردای فراغت از تحصیل دردی از تو دوا خواهد کرد؟ محفوظات این روزهایت حتی در حیطه کاری مرتبط با رشته ات مفید فایده واقع خواهدشد؟ منشاء و تفکرات حاکم برکتاب با فرهنگ و عقاید تو سازگار است؟(مخصوصا در حوزه ی علوم انسانی) اصلا مهم نیست. درواقع اگر میخواهی نمره ی خوب بگیری و تو را دانشجوی موفق بخوانند، نباید خارج از این حیطه ی مشخص و از پیش طراحی شده عمل و حتی فکرکنی.

حکایت نمره و نمره بازی در دانشگاه بیشتر از هرچیز من را یاد مهدکودک و کارت های آفرین،صد آفرین آن دوران می اندازد،انگار طرح تشویقی است برای وادار کردن دانشجو به تبعیت ازآنچه که محکوم به اجرای آن است.

به نظر میرسد بیشتر از هرچیز این نمره است که محدوده ی فعالیت های دانشجو را در دانشگاه مشخص میکند و ناچارمان میکند به تقلید. چهار قدم که جلوتر بروی، اگر به مسئله و موضوعی خارج از چارچوب مصوب علاقه مندشوی، اگر به راستی بخواهی دانش رابجویی و نه بجوی، اگر بخواهی،به موضوعی که مورد علاقه ات است عشق بورزی،زندگی‌ات را به پای مسئله‌ای حل نشده یا دستگاهی که اختراع نشده بریزی! و ... خلاصه این که اگر بخواهی به واقع وقت و انرژی و توانت را صرف کاری مفید و مثمر ثمر کنی آن وقت است که دیگر نه از نمره ی دلخواهت خبری است و نه از دانشجوی به ظاهر موفق بودن!

عموما دانشجو بودن احساس خوبی را در انسان تداعی میکند، اما اگر واقعا بخواهیم و بگذارند که دانشجو باشیم.