قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

اندر خاطرات یک چپ دست!

از اتاق فرمان اشاره میکنند که گویا امروز روز چپ دست های عزیز بود و به بهانه ی گرامی داشت این روز میمون و مبارک برای تسلای قلب خودم،افلاطون،ماری کوری،چارلی چاپلین،انیشتین،نیوتن،پیکاسو،شکسپیر و سایر بزرگان و نام آوران چپ دست تاریخ این چند سطر روضه را می نگارم باشد.

نمیخوام از تمام این چهار سال دوران دانشجویی بگم که همه ی کلاس ها و همه ی امتحانات محاسباتی و ریاضی وار مهندسی رو با صندلی های دست راستی گذروندم،از همه ی اون وقتایی که سر جلسه ی امتحان تقاضای یه صندلی اضافه میکردم یا نهایتا مجبور میشدم عمود بر دسته ی صندلی بشینم تا بتونم درست بنویسم و در اون لحظه در خوش بینانه ترین حالت با نگاه های عاقل اندر سفیه اطرافیان و نگاه های کج و کوله ی مراقبان گرانقدر روبرو میشدم.

این خاطره برمیگرده به دوران راهنمایی و درس شیرین حرفه و فن

یادتونه یه قسمت از کتاب حرفه و فن مخصوص بافتنی بود؟

دقیقا همین قسمت کتاب دراون بازه ی زمانی بخش اعظمی از روحیه و اعتماد به نفس من رو به فنا داد

(میدونم تو دلتون دارید میگید الان ینی اعتماد به نفستو از دست دادی و اینی؟اگه از دست نداده بودی چی میشدی!)

اما الان که از زاویه نگاه روان شناسانه نگاه میکنم میبینم شاید علت اصلی تنفر من از فرایند های خیاطی،بافتنی و کلن دوخت و دوزانه ریشه در همین دوران داشته عست! بگذریم 

یادمه معلممون وقتی انواع بافتنی هارو داشت یادمون میداد میومد بالا سر من هی نگام میکرد و میخندید،میگفت تو چرا این طوری میکنی باخودت

چرا دستات عین آدم آهنیا میمونه،دستات مصنوعیه انگار دستای خودت نیست و کنترلشو نداری و...خلاصه هرجلسه بدین صورت بنده رو مورد تفقد قرار میداد!

از اونجایی که معلم حرفه و فن مون همکار و دوست مادرم بودن،یکبار هم طی سخنی قصار خدمت مادر گرام فرموده بودن که یکم از کارهای خونه رو هم بده نجمه انجام بده خب دستاش مصنوعیه از بس کار نکرده!!

خلاصه با هر زاجراتی بود ما اون فصل کتاب حرفه و فن رو هم گذروندیم و اون لیف کذایی کارعملی رو هم بافتیم و تحویل دادیم و گذشت...

و اما سال ها بعد...

تو جمع فک و فامیل نشسته بودیم.یک بنده خدایی که یادمم نیست کی بود داشت بافتنی میکرد.همون موقع زن دایی عزیز که ایشون هم چپ دست هستن رفتن رو بروی طرف نشستن و گفتن ما چپ دستا وقتی میخواییم از کسی بافتنی یادبگیریم باید بریم روبروی طرف بشینیم تا بفهمیم چی به چیه...

من:چییییی؟یه بار دیگه بگید؟

زن دایی:ماها که چپ دستیم باید روبروی کسی که میخواد بمون بافتی یاد بده بشینیم تا یاد بگیریم

و اینگونه بود که من تازه بعد از چندید سال متوجه شدم چرا اون موقع معلممون بهم میگفت دستات مصنوعیه

و تازه متوجه شدم که چه جهاد اکبری کردم که با دست چپ عین دست راستیا بافتنی کردم

برشی از یک عشق!

آن وقت ها وقتی کتاب های نیمه ی پنهان ماه را میخواندی

همان جایی که درست در اوج عاشقانه ها،حجم عظیمی از دلتنگی آوار میشد روی روایت قصه...

همان جایی که ناخودآگاه مجبور میشدی بقیه روایت را از دریچه ی اشک بخوانی...

همان جایی که انصافا جرئتش را نداشتی برای لحظه ای خودت را به جای راوی داستان تصور کنی

درست در همان لحظه

برای آنکه به قول معروف پیش خودت کم نیاورده باشی

خودت را قانع میکردی (بخوانید خودت را گول میزدی)که:

 خب اون وقتا همه درگیر جنگ بودن دیگه پس کلن جو حاکم اقتضا میکرد که همسران شهدا همچین روحیاتی داشته باشند و...!

حالا تاریخ ورق خورده است

دهه ی 90 هجری شمسی

اینجا همه چیز هست

کشور در امنیت کامل

پول،آرامش،امنیت،عشق...

زندگی ها فول امکانات

اینجا همه جور جوی حاکم است غیر از آنکه

کسی حاضر باشد در جامعه ی چنین و چنان امروز،همسرش،هم او که همه ی دلخوشی اش از زندگیست

هم او که هنوز چند سالی بیشتر نگذشته است از همسفر شدنشان باهم،هم او که...

همه چیز را بگذار و برود برای جهاد، آن هم تازه در کشوری دیگر

و بعد تازه هزار جور جواب هم پس بدهی به امثال من

که آخه چرا حاضر شدی همسرت را بفرستی به کشوری که سال ها با ما جنگ کرد...؟؟


مستند های مصاحبه ی همسر شهید رضایی نژاد با همسران شهدای مدافع حرم را که میبینم

با همه ی وجود از خودم  وادعا هایم شرمنده میشوم

با خودم می اندیشیم،قایقران، تو بدون اینکه هیچ درکی از این حرف هایی که میزنند داشته باشی

بدونه اینکه هنوز چشیده باشی مزه ی این عاشقانه ها را

بدون اینکه حس کرده باشی جنس این دلبستگی ها...

حتی طاقت فکر کردن به این جنس ایثار کردن هارا هم نداری

اصلن همچین چیز هایی در چارچوب مغزت نمیگنجد

بعد حالا بنشین و هی حرف های قشنگ بزن...

و ما ادراک همسران شهدا را...

پ.ن:

گلستان شهدا بودیم

یکهو غیر منتظره پرسید اگه یه روزی همسرت بخواد بیاد اینجا شما مشکلی نداری؟کمکش میکنی؟

من: برا زیارت بیاد که طوری نیست

اما اگه منظور دیگه ای هست، عمرا...!

او:پس این چیزایی که تو وبلاگت مینویسی چیه؟شهید و شهادت و...

من: سکوت توام با شرمندگی

بگو که میرسد آیا صدای من به صدایت...؟؟؟

سر میگذارد روی خاک صحن گوهر شاد

هرکس برای گریه کردن شـــانه کم دارد

ای کاش بودم در هوای صحن آزادی

این روزها حال و هوای خانه دم دارد


آیت الله بهجت می فرمودند:

زود به زود به مشهد بروید

گاهی موانع بزرگی با یکبار مشهد رفتن از سر راه ما برداشته می شود.

هنگاهی که به حرم مشرف شدید به عدد اسم ابجد امام رضا علیه السلام

یعنی هزار و یک مرتبه "یا رئوف و یا رحیم" بگویید.

زیارت کنید،نماز زیارت بخوانید بعد به امام رضا علیه السلام بگویید

دست خالی آمده ام، گره به کارم افتاده است،شما مشکلم را حل کنید.

برگردید و ببینید امام رضا چطور مسیر را برای شما هموار میکند

او حجت خدا و پناه شیعه است

آسمان و زمین و آنچه بین آن دوست در اختیار اوست

پ.ن: دلم هوای حرم کرده است میدانی...دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر