قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

جغله ها

تا حالا شونصد بار این عکسا رو نگاه کردم 

و هرشونصد بار هم  کلی خندیدم 

گفتم بزارم اینجا موجبات انبساط خاطر  بقیه ی خلق خدا فراهم بشه  

 

چقدر دلم میخواد بدونم داره خواب چی می بینه.....

 

 

 

این دوتا عکس آخر بدون شرحه....تفاوت را احساس کنید 

 

 

 

دغدغه های مجازی

 

صبرکن قایقران با توام ...چند لحظه به حرف هایم گوش کن، بعد راهت را بگیر و برو. نگاهی به گذشته ات بینداز، نه، خیلی دور هم نمیخواهد بروی همین 6-7 ماه قبل تا به امروز را میگویم. به نظر می آید دوندگی ها و کارهای این روزهایت، یا بهتر است بگویم این چند ماهت بیشتر از هرچیز بهانه ای شده بود برای تحقق دغدغه های شخصی ات. بهانه ای تا به وسیله ی آن شهوت تاثیر گذاری ات را ارضا کنی و دلت را خوش کرده ای که دغدغه ی فرهنگی داری،که دردمند و بیداری، که مثل خیلی های دیگر دانشجوی سیب زمینی نیستی...

راست میگویی، اصولا آدمها با دغدغه هایشان زنده اند. نه تنها زنده،که همین دغدغه ها به زندگیشان معنا میبخشند و انسان اگر بی دغدغه باشد آن وقت این زندگی است که دغدغه هایش را بر او تحمیل خواهد کرد ولی حواست باشد اگر کم دغدغه و گنگ دغدغه هم باشی یا اگر دغدغه ات دغدغه نباشد بازهم اوضاعت بهتر از این نیست.

چند لحظه پارو نزن و قایقت را بسپار به امواج دریا. نگاه کن، زندگی یا به ما میگوید جان بکن برای من، یا میگوید بزن به سیم بیخیالی، از این دو حال که خارج نیست، هست؟ بالا و پائین زندگی آخر الزمانی ما هم چیزی به جز این نیست اگر بادقت تماشایش کنی؛درست مثل همین قایق کوچک است وسط این دریای وسیع و مواج ، پارو که نزنی همسو میشوی با جریان دریا و این که مقصدت کجا باشد را خودت هم نمیدانی ...

اگر واقعا دغدغه این روزهایت تعالی و سازندگی است، اگر به راستی راه را میپیمایی تا برسی و برسانی به ساحل امن دوست، پس چرا دلت را خوش کرده ای به این و آن؟ به اینجا و آنجا به... نمیدانم... اما این را خوب میفهمم که این روزها خودت بیشتر از هرکس دیگری به خودت نیاز داری،حواست باشد نکند برگردی و ببینی تمام فرصت ها از دستت لیز خورده اند، آن وقت تو میمانی و یک دنیا حسرت....

آی قایقران با تو هستم،اصلا گوش میدهی ؟

تنها او

وقتی کلافه و دلتنگی، فقط آرام باش و به آسمان خیره شو...

هوالَّذی أَنزلَ السّکینَةَ فی قُلوبِ المُؤمِنین…(فتح 3)

ببین، تنها او، نه من، نه تو ، نه هیچ کس دیگر!
هر آرامشی هم بوده از جانب او بوده
ولاغیر!

بسم رب الشهداء

اولین پست سال جدید را با نام شما آغازمیکنم،باشد که این آغاز،بهانه ای باشد برای وسعت دوستی مان.

چطور و چگونه اش را خودم هم درست نفهمیدم اما چشم که باز کردم من بودم و شما وسرزمین نور،اولین چیزی که یادم آمدخاطره ی آن روز صبح دانشگاه بود. آن روز، بچه هاکه رفتند بازهم من بودم و شما و بغضی که از شب قبل داشت خفه ام میکرد. دقیقا نمیدانستم باید از دست خودم و بی لیاقتی ام ناراحت باشم یا از دست این امتحان میانترم بی وقت...و شاید همان بغض آن روز مرا اینجا کشاند...نمیدانم...شاید...بگذریم...

پراکنده نوشته های این پست را مینویسم برای فردا و فرداهای شلوغم،تا یادم نرود آنچه را باید!

می بنویسم از دوست قدیم ای که سال ها بود ندیده بودمش،و حالا شده بود خادم شهدا، هم او که این روزها دایی شهیدش اورا به هویزه کشانده بود.

از پاسگاه زید و از آن رزمنده ای که در عملیات رمضان  هم رزم شهید برونسی بود،سوال که کردم،برایم روایت کردند گوشه ای از خاطراتشان را ، آنچه را در کتاب "خاک های نرم کوشک "فقط خوانده بودم و شاید یعضی روایت های آن برایم غریب و شگفت انگیز بود، با تمام وجود حس کرده بودند و با چه عشقی معجزه ی توسل آن شب  به حضرت زهرا(س) را روایت کردند.عشقی که ریشه در اعماق وجودشان داشت

مینویسم از معراج شهدای اهواز و از پیکرهای مطهرشهدای گمنامی که تازه تفحص شده بودند،از آن هایی که بعد از این همه سال آمده بودند تا تلنگری باشند برای من و امثال من،و از آن بسته ی تبرکی که خادم معراج در دستم گذاشت،بسته ای که بوی کربلا میداد. 

 

میخواستم بنویسم از خیلی چیزها،اما افسوس که نمیشود و نمیتوانم و قلم یاری ام نمیکند...کاش حس خوب این روزهایم را گم نکنم.

ویژه نوشت:

بابای عزیزم! این روزها باز هم با تمام و جود و تک تک سلول های بدنم به وجودتان افتخار کردم، وعجیب غبطه خوردم به شجاعت و از خود گذشتگی و بصیرتتان و به تواضع  و فروتنی این روزهایتان. کاش میتوانستم گوشه ای از اقیانوس وجودتان را کشف کنم،کاش میتوانستم یک ذره مثل شما باشم.