قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

تک پسر

صبح روز نوزده رمضان بود که متولد شد. باتولدش،مادر به یاد آورد خوابی را که در شبی سیاه دور از هیاهوی روز دیده بود و قلبش در سینه لرزید،خواب دیده بود که به او گلی سرخ عطا کرده بودند و او باید پاس دارد این امانت را؛ چنان با نرمی و لطافت پروراندش که هرگز قطره ی اشکی از چشمانش ریخته نشد و نگذاشتند اندوهی بر قلب کوچکش جای گیرد.

هنوز کودک بود که یک میز جلوی خانه میگذاشت،دوستانش را جمع میکرد و برای تولد امام زمان (عج)شربت میداد.

خیلی دست و دلباز بود. وقتی برای گردش بیرون میرفتند همیشه بقیه را مهمان میکرد از بهترین فروشگاه ها بهترین چیز هارا برای دوستانش میخرید.

دلسوز بود و مهربان،قلبش برای همه میتپید،هرشب دوستانش را در خانه جمع میکرد و برایشان جلسه میگذاشت.

یک خانواده بود و یک تک پسر!از همان کودکی هرچه اراده میکرد برایش می خریدند.اسباب بازی،دوچرخه و...هنوز در محله هیچ جوانی موتور نداشت که که مسعود موتور سوار میشد.

کارنامه ی کنکورش را که آورد همه تعجب کردند. به هیچ کس نگفته بود با رتبه ی خوب دانشجوی مکانیک دانشگاه صنعتی شده بود.

مسعود شاگرد اول رشته  مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان بود. همه خیلی دوستش داشتندو همیشه چند نفر دنبالش بودند.پیش استادها هم خیلی عزیز بود. اهل ظاهر سازی نبود.خیلی از بچه ها بعد از شهادتش تازه فهمیدند که مسعود بسیجی و اهل جبهه رفتن است.

دانشگاه می رفت ولی هرموقع عملیات بود تلفنی خبرش می کردند.دوستش امیر یک بار نشست کنارش وگفت:مسعود، دانشگاه هم یه جبهه است.تو اگه درستو خوب بخونی خیلی بیشتر می تونی به اسلام و مملکت خدمت کنی.نگاهش کرد و گفت:" اشتباه فکر میکنی،خیلی با هم فرق می کنند.استاد دانشگاه جبهه امامه و فارغ التحصیلاش شهدا"

در آن شرایط که خیلی ها به خاطر سختی جنگ و حضور در جبهه از تحصیل بازمانده بودند،دانشجو بودن آن هم در یک رشته و دانشگاه ممتاز،برا خیلی ها جای کلاس گذاشتن داشت.ولی در برخورد با او اصلا نمی شد حدس زد که جزء نخبگان جبهه و شاگرد اول دانشگاه است.

همه او را به ابتکار و ابداعات تاکتیکی می شناختند.متفکر،منطقی،صاحب فکری پویا و خلاق بود....

کسی در خانه رانندگی بلد نبود. به خواهرش گفت تو باید رانندگی یاد بگیری. تو که گواهی نامه داری خوب بشن پشت ماشین.سرش را تکان داد و گفت اصلا حرفش رو نزن. من پشت ماشین نمی نشینم. تصادف می کنم،می زنم به در و دیوار،خندید و گفت این کلید ماشین برو تو خیابون یه چرخ بزن و بیا،به هرجا هم زدی طور نیست.نشست پشت ماشین و رفت داخل کوچه. آن قدر هول کرده بود که به دیوار زد .عصبانی برگشت گفت من که میگم نمی تونم چرا مجبورم میکنی؟با همان لبخند همیشگی اش گفت طوری نیس دادا،اونقدر باید بری تا یاد بگیری.

سرظهر به خانه آمد،خواهرش با تعجب پرسید چی شده امروز زود اومدی؟واسه ناهار اومدی؟سرش را تکان داد و گفت نه!اومدم بگم عباس خاله شهید شده. خواهرش با دست بر سرش زد و گفت خاک برسرم حالا چه طوری به مامان بگیم؟از جایش بلند شد و گفت حالا چرا این طوری میکنی؟مگه گفتم مرده یا تلف شده؟میگم شهید شده. خواهر با عصبانیت گفت تو چرا این قدر بیخیالی مثلا پسر خاله ت..."خودش رفت و به مادر خبر را داد. همه داشتند اشک می ریختند و به سرخودشان می زدند ولی مسعود غذایش را خورد بعد هم رفت و تخت خوابید....

تک پسر بود و مادر دیگر نمیخواست بگذارد که به جبهه برود. خانه را فروختند و پولش را به حسابش ریختند تا هوای جبهه از سرش برود.وقتی رفت یک چک سفید امضا با یک نامه گذاشت.در آن نوشته بود نمی خواستم بعد از من برای برداشت پول ها دچار مشکل شوید.

خودش میدانست مادر طاقت جدایی اش را ندارد به ملاقات امام رفت، گفته بود تک پسرم و مادرم به سختی راضی میشود من به جبهه بروم. امام هم در جواب گفته بودند:"الان جهاد واجب است."حالا دیگر مصمم تر از قبل پای تصمیمش ایستاده بود.

مادر خیلی برای سلامت اش نذر میکرد.همه ی دعاها و نذر هایی که مربوط بود را انجام داده بود. مثلا نذر میکرد پای برهنه از مقبره ی علامه مجلسی تا صاحب ابن عباد را -که مسافت تقریبا زیادی است -می آمد. دوستانش تعریف میکردند که در حمله ها به همه می گفت "پشت سر من بیایید،مادرم آن قدر برا سلامتی من صدقه می دهد که اگر پیش من باشید در امانید."

مادر،فکرش را هم نمیکرد که روزی خبر شهادت مسعود را برایش بیاورند.خبرش را که شنید از حال رفت. دوماهی گذشت، هوش و حواسش را از دست داده بود حتی نماز خواندن هم یادش رفته بود.مسعود به خوابش آمد.نشست لب حوض و وضو گرفت، سجاده پهن کرد، با لبخند دست مادر را گرفت و گفت":مامان پاشو نماز بخون.ازخواب که بیدار شد نماز خواندن یادش آمده بود"از آن روز تا به حال لباس مشک اش را در نیاورده

بعد از شهادتش استادهایش به خانه ی آن ها آمده بودند و گفته بودند مسعود یک دانشجو نخبه و نمونه بود ما خیلی تلاش کردیم مانع جبهه رفتنش بشویم و او را منصرف کنیم اما او تصمیم خودش را گرفته بود.

درگلستان شهدای اصفهان در قطعه  شهدای کربلای پنج مزار شهیدی است که مادرش هر روز آن را با اشک دیده شست و شو میدهد.هوا سرد باشد یا گرم، بارانی باشد یا آفتاب، برایش فرقی نمیکند حتی حالا که دیگر سنی دارد و افتاده شده است.از بعد شهادت پسرش طاقت ندارد پایش را از اصفهان بیرون بگذارد و روزها با لباس مشکی اش به دیدن پسرش میرود.... 

ودرپایان چندکلام از شهید مسعود آخوندی برای من و توی دانشجو: 

...و در آخر سفارشی‌ هم‌ به‌ دانشجویان‌ و اساتید محترم‌ و عزیزانی‌ که‌ در دانشگاهها به‌ تحصیل‌ و تعلم‌ مشغول‌ هستند می‌کنم‌. ای‌ عزیزان‌، بدانید اینکه‌ شما می‌توانید آسوده‌ به‌ آموختن‌ علم‌ بپردازید و راحت‌ به‌ تحقیق‌ مشغول‌ باشید به‌ آسودگی‌ به‌ دست‌ نیامده‌، به‌ جرأت‌ قسم‌ می‌خورم‌ در قبال‌ فراهم‌ آمدن‌ این‌ امکانات‌ خون‌ شهدای‌ عزیز و گرانقدری‌ بر زمین‌ ریخته‌ شده‌ که‌ شاید شما تعداد کمی‌ از آنها را بشناسید. پس‌ زمان‌ آن‌ رسیده‌ که‌ پی‌ به‌ مسئولیت‌ خودتان‌ ببرید، به‌ خدا قسم‌ شما در کنار طلاب‌ به‌ گفته‌ امام‌ مسئول ترین‌ افراد جامعه‌ هستید مواظب‌ باشید فردای‌ قیامت‌ باید جوابگوی شهدا باشید. باید که‌ به‌ دستورات‌ امام‌ گوش‌ فرا داده‌ و فرامینشان‌ را آویزه‌ گوشهایتان‌ قرار دهید، غرورهای درونی را دور بریزید، بنشینید با خود فکر کنید که‌ مبادا بی هدف‌ درس‌ بخوانید که‌ این‌ بزرگترین‌ گناه‌ است‌. ای‌ برادران‌، شما که‌ بهترین‌ کارها را انجام‌ می‌دهید،بکوشید اعمالتان‌ را در راه‌ خدا انجام‌ دهید تا هم‌ به‌ ثواب‌ آن‌ نائل‌ شوید و هم‌ امام‌ و امت‌ از شما راضی‌ باشند. بدانید فردای قیامت‌ همین‌ کسانی که‌ در کنار شما بودند، جلوی شما را خواهند گرفت‌ و از شما خواهند پرسید که‌ در مقابل‌ خون هایی که‌ برای‌ آسایش‌ شما اهدا کردیم‌ شما برای‌ خدا و انقلاب‌ چه‌ کردید؟  

و تو ای زنده ی همیشه جاوادن:

از هر جهت که به زندگی ات نگاه میکنیم،برایمان یک الگویی تا ما بفهمیم حتی در دوره آخر الزمان هم می شود این چنین زندگی کرد.

در شگفت بودم که چطور توانستی از این همه دل بکنی؟!تو که از عشق بی حد و حصر مادر به خود خبر داشتی چه طور توانستی او را تنها بگذاری؟!دانشگاه هم قبول شده بودی، توی دانشگاه هم که حرف اول مال تو بود ،دیگر چه می خواستی مسلمان؟ کجا را دیدی که رفتی؟

چه مقامی را بهتر یافتی که از این همه مقام زمینی گذشتی؟چرا؟ آخر چرا؟ خودت بگو ؛ بگو برای من و امثال من که هنوز در جوابِ این معمایِ پیچیده گیج می زنیم.

دست هایم را بالا میبرم و زیر لب میگویم"رب هب لی کما لانقطاع الیک"نمیدانم شاید این دعای هرشبت بوده! تو از همه دل بریدی و به خدا رسیدی شاید برای همین است که خداوند چنین جاذبه ای در وجودت قرار داده است.  

کتاب نوشت: روایت های فوق برگرفته از کتاب تک پسر نوشته ی خانم نسبه استکی است،که مطالعش رو  پیشنهاد میکنم.  

لینک مطلب در سنگر سایبری ارزشبان