قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

قایــــــــــــــــــــــــــــــقـــران

نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا

کرشمه ی خسروانی

شاید اگر به اعتبار اسم سید مهدی شجاعی روی کتاب نبود

همان اول ها یا نهایتا اواسط کتاب که میرسیدم از ادامه مطالعه منصرف میشدم

و درودی هم نثار ارواح اموات نویسنده میکردم و تمام.

در طول خواندن کتاب نه تنها طرح موضوع

بلکه این ‌همه ذکاوتی که نویسنده برای معاویه قائل شده بود برایم ناخوش آیند می نمود

اما به اواخر کتاب که رسیدم

کلی هم روایت برایم جذاب شد و تبسمی از سر رضایت بر لبانم نشاند

و در نهایت به صفحه ی آخر که رسیدم

داستان با جذابیتی فراتر از آنچه تا کنون پنداشته بودم تمام شد

و آن وقت است که خواننده  ناخود آگاه از ته دل لعنتی نثار معاویه ملعون و دودمانش میکند.

و صلواتی بر محمد و آلش میفرستد

و دوست دارد بازهم سید مهدی شجاعی را برای خلق آثار کم نظیرش تحسین کند.

زینب: بگذار ابتدا یک سوال بپرسم. از همه ی آنچه در این دوران بر من گذشت می دانی تلخ ترینش چه بود؟! میتوانی بفهمی؟

عبدالله:نه،جرات فکر کردن هم...

زینب: تلخ ترینش چشیدن طعم نامردی بود.

عیدالله: من که...

زینب: گوش کن!زبان حس و حال دلم این بود که اگر از همه چیز بگذرم،اگر همه چیز را فراموش کن، طعم تلخ نامردی را نمی توانم از ذائقه ی دلم بزدایم.

گمان میکردم که گذشت زمان و تغییر شرایط و اوضاع، همه چیز را ممکن است به بوته ی نسیان بسپارد

و مرهم همه ی زخم ها شود الا جراحت نامردی که جز با خاک گور مرهم نمی پذیرد.

این نه گمان که پیش بینی قطعی و مسلم  یک واقعیت بود.ا

ما با حضور حسین بن علی،همه چیز دگرگون شد، همه چیز رنگ دیگری گرفت و تعریف دیگری پذیرفت.

حسین با مردانگی اش، نه تنها طعم تلخ پیشین را زدود که تمام وجودم را آن چنان از حس مردانگی سیراب ساخت

که طعم شیرین آن تا آن سوی مرگ هم همراه من خواهد ماند.

عبدالله: من که خود اعتراف کردم از حقارت، می مردم اگر یک نامرد ،جای من می نشست.

زینب: چرا نمی فهمی مرد؟! حسین بن علی، یک لحظه هم  به جای تو ننشست.

عبدالله:به من حق بده که این سخن را نفهمم، و تکرار مکرر آن هم هیچ تاثیری در فهم ماجرا نگذارد

زینب:حق میدهم،نه فقط عبدالله سلام که تمام مردان عالم از درک این حقیقت عاجزند...آ

نظرات 7 + ارسال نظر
نیلوفر جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:16 ب.ظ

عه ..چه خوبه
یاد این افتادم:
دیگر به راستی میدانستم که درد یعنی چه...
درد به معنای کتک خوردن تا حد بی هوش شدن نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و یا زخم خوردن از خنجر نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم میشکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد و یا کسی حرفش را بفهمد. دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی میگذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد!
درد دقیقا مجموعه ای از تنهایی هاست وقتی هیچکس نمیتواند ذره ی کوچکی از غم های تو را درک کند ...

الان چی شد که یاد این افتادی؟

[ بدون نام ] شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:54 ب.ظ

نمیدونم. همینجوری یادش افتادم!
فشارات زندگی D:

البته بی ربطم نبودآ ..

آخ آخ آخ....فشار زندگی
امان از وقتایی که آدم مجبوره به زور بخنده تا آدمایی رو که دوست داره غمگین نکرده باشه...:-(

پ.ن:من اون وقتا قرابت معناییم حرف،نداشت الان اما عمرن اگر ربط اینا رو به هم فهمیده باشم،خخخ

ز.م یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:12 ق.ظ

اسم کتاب به تنهایی پر حرفه و چقدر خاصه و دوست داشتنی..
جملاتیم که نوشتی خیلی خووووووب بود..خیلی..
همین.:)

با تشکر از سید مهدی شجاعی و دوستان

صامت . . . یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:21 ب.ظ

ای قوم کربلا رفته، به شکرانه آنچه نصیبتان شده، برای کربلا نرفته ها دعا کنید:'-(

الان با من بودی؟!!!
شگفتا!!!
تجربه ثابت کرده راه میانبر دعای از ته دل مادر عست ،صد در صد تضمینی

اولین بار که مست تو شدم یادم نیست
شاید آن روز که تربت به دهانم کردند

صامت . . . چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:03 ب.ظ

هعی . . . :,-(

چطو شد؟
عاقا تو چرا نیستی تو گروه خب،جات خالیه
دلمون برات تنگولیده
بیا خودتو معرفی کن

پپل شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:22 ب.ظ http://ma-eshgh.blogsky.com

اگه کتاب فصل شیدایی لیلا ها رو هم نخوندین بخونینش. قشنگه. از همین نویسنده

نخوندم
ممنون

مردی بنام شقایق شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 11:01 ق.ظ

دقیقا من هم همین حس رو داشتم

صفحه آخر کتاب

یجورایی اشک آدمو در میاره

روضه نیست ولی...
یه حس خاص.

دقیقا،روضه نیست اما یه حس خاص داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد