بعد سال ها دوباره یکدیگر را دیدیم
اصلن باورم نمیشد همان دختر شور و شنگ چند سال پیش باشد
خیلی عوض شده بود...
حرف که میزد،کلماتش تبدیل میشدند به بغض و اشک
و من فقط همین طور نگاهش میکردم
در اینگونه موارد تنها کاری که بلدم این است که گوش کنم
او حرف میزد و من گوش میدادم...
ناراحتم از این که دوستِ دوست داشتنی ام،با آن سن و سال و آن همه انرژی و استعداد باید امروز.....
اما...
موقع خداحافظی داشتم فکر میکردم چقدر مشابه این داستان این روزها زیاد شده است
چقدر زیاد از این و آن شنیده بودمش
کاش میشد یک بلند گوی جهانی در دست گرفت و فریاد زد :
آی آدم ها! خواهشا لطف کنید
تا معنای دوست داشتن را نفهمیده اید
تا تکلیفتان با خودتان مشخص نیست
از دوست داشتن حرف نزنید
انسان این واژه ی تَرَک خورده را باور می کند...
دست و پای قلبش را گم میکند
انسان است دیگر،از سر صداقت زود باورمیکند، هیچ تقصیری هم ندارد…
از کاه ِ خیال ِ تو کوه میسازد برای خودش
میشود ققنوسی
آن وقت تو میروی و او میماند و زندگی با روحی زخمی
با نگاهی که از آن پس همه را خاکستری و زشت و باورنکردنی تصور میکند.
هیچ فرقی ندارد ناخواسته و ندانسته باشد یا از روی گستاخی و بیمار دلی
اما اگر یک روزی، یک جایی آن چنان با صورت زمین خوردید که یارای بلند شدن برایتان نماند
تازه به عالم عمل و عکس العمل ایمان میاورید
نکنید این کار را
نکنید!
تمـــــــــام!